دنیا به وسعت قفسی تَنگ می شود وقتی دلت برای کسی تنگ می شود
مرا ببر آنجا که بودنت تمام نمی شود
کم کن این فاصله را قصه بغل میخواهد...
جناب شعرهای من حواست هست دلتنگم؟ برای حجم آغوشت تمام عمر می جنگم
مینشینم با نبودت جمعه داری میکنم ...
جناب شعرهای من حواست هست دلتنگم برای حجم آغوشت تمام عمر می جنگم
آمدنت میتواند سوری باشد،مثل چهارشنبه...
میآیم به تو مثل رنگ به چهره ات مثل لباس به تنت مثل عینک به صورتت میآیم به تو به داشتنت از همان آمدن ها که رفتن ندارد..
بوی عطرت که شنفتم به لبم جان امد منم ان گل که نچیدی و زمستان امد...
نه جانم روز،درد ندارد شب است میفهمی تا به حال،چقدر مرده ای
مرا سخت دوست بدار پر بوسه بغل دار بگذار عشق به پای هم بندمان کند️ ️️️
می خواستم کمی فقط کمی دوستت داشته باشم از دستم در رفت عاشقت شدم
آذر یادش رفته که پاییز است! نمیبارد، فقط یخ میزند! به گمانم کسی به طرز فجیعی تنهایش گذاشته، وگرنه اینگونه ماتش نمیبرد!
پاییز جان مهرت که به ما نرسید آبانت هم به غم گذشت دوست داری آذرت را چگونه ببارم ...؟! .
سالهاست که تورا به دل آورده ام اما به دست نه...!
پاییز جان؛ مهرت که به ما نرسید آبانت هم به غم گذشت دوست داری آذَرت را چگونه ببارم ...؟!
کم کن این فاصله را قصه بغل می خواهد...
این زن که دستش را رھا کردی قسمت شدہ مردِ خودش باشد چشم از همه عالم بپوشاند فکرش پِی درد خودش باشد ...
برگ به برگ هدر می دهی پاییز را به پای نیامدنت...
برگ به برگ... باران به باران هدر می دهی پاییز را به پای نیامدنت...
سال هاست که تو را به دل آورده ام اما به دست نه...
قسم به عشق که هیچ به دل نشسته ای ز دل نخواهد رفت