پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دنیا به وسعت قفسی تَنگ می شودوقتی دلت برای کسی تنگ می شود...
مرا ببر آنجا که بودنت تمام نمی شود...
کم کناین فاصله راقصه بغل میخواهد......
جناب شعرهای منحواست هست دلتنگم؟برای حجم آغوشتتمام عمر می جنگم...
مینشینم با نبودت جمعه داری میکنم ......
جناب شعرهای من حواست هست دلتنگمبرای حجم آغوشت تمام عمر می جنگم...
آمدنت میتواند سوری باشد،مثل چهارشنبه......
بوی عطرت که شنفتم به لبم جان امدمنم ان گل که نچیدی و زمستان امد......
نه جانمروز،درد نداردشب است میفهمیتا به حال،چقدر مرده ای...
مرا سخت دوست بدارپر بوسهبغل دار بگذار عشقبه پای هم بندمان کند️ ️️️...
می خواستم کمی فقط کمی دوستت داشته باشم از دستم در رفت عاشقت شدم...
آذریادش رفته که پاییز است!نمیبارد، فقط یخ میزند!به گمانم کسی به طرز فجیعیتنهایش گذاشته، وگرنه اینگونهماتش نمیبرد!...
پاییز جان مهرت که به ما نرسیدآبانت هم به غم گذشتدوست داریآذرت راچگونه ببارم ...؟!....
سالهاست که تورابه دل آورده اماما به دست نه...!...
پاییز جان؛ مهرت که به ما نرسیدآبانت هم به غم گذشت دوست داریآذَرت راچگونه ببارم ...؟!...
کم کن این فاصله را قصه بغل می خواهد......
این زن که دستش را رھا کردیقسمت شدہ مردِ خودش باشدچشم از همه عالم بپوشاندفکرش پِی درد خودش باشد ......
برگ به برگهدر می دهی پاییز را به پای نیامدنت......
برگ به برگ...باران به بارانهدر می دهی پاییز رابه پای نیامدنت......
سال هاست که تو را به دل آورده اماما به دست نه......
قسم به عشقکه هیچ به دل نشسته ایز دل نخواهد رفت...