عشق گردوی تازه است با رنگ تاریکِ ماندگارش اوایل پاییز سراغت می آید دست و دل ات را سیاه می کند روزگارت را سیاه می کند و سال ها ادامه ات می دهد
پاییز را من شروع کردم، زمستان را تو... عشق و جدایی، دو فصلِ به هم پیوسته اند غمگین نیستم از ناملایمات زمین از این آبیِ مدوّر که ما را دور خودمان چرخاند روزی دوران تبعید سر می رسد نگهبان وسایل شخصی مان را تحویل می دهد بال هایمان را از...
اعتراف می کنم صبح ها معلمی بودم که به دبستان می رفتم غروب ها کودکستانی که به خانه برمی گشت...
من از جدال زندگی بازمی گردم و پاییز می داند درختی که بر لبهء دنیا ایستاده است، تکیه گاه مطمئنی نیست
عشق گردوی تازه است با رنگ تاریکِ ماندگارش اوایل پاییز سراغت می آید دست و دلت را سیاه می کند روزگارت را سیاه می کند و سال ها ادامه ات می دهد.
باران هروقتِ سال ببارد، پاییز می شود و باد پرستوها را از گوشه آسمان کوچ می دهد به گوشه دیگری در زمین باران هروقتِ سال ببارد، پاییز می شود و موتوری ها کنار می کشند جایی پناه می گیرند تا خاطرات تو دور شوند...
هی مثل زخم میشکفی روی زندگیم پاییزِ زعفرانیِ افتاده از دهن
چه دردمند و مطیع به بهبودی می اندیشد زخمی که با دستمال معشوقه بسته می شود
اندوه را می تکانَد از یقه پیراهنم انگشتانی که جمعیّتِ یاری است به گاهِ تنهایی در تو نگاه می کنم، شعر فراموشم می شود ای ابر بردبار که آسمان اتاق را به حرکت درمی آوری و چون قصیده ای بلند بر من فرود می آیی! لبخندت عفو عمومی است بر...
هلاک توأم ستمگر! دوست داشتن تو، رمق ام را می گیرد این روزها دل مشغولِ توأم؛ کارگری، در معادن سنگ
قمر تا با سپاه عقرب و آهن مقابل شد محرم تیغ بر عالم کشید و کار مشکل شد کسی در چشم دریاهای دنیا خاک می پاشید زمین در نینوا تا دست وپا زد علقمه گل شد شب قدری که در ماه مبارک بود بر نیزه است سلام ای مطلع الفجری...
من سال ها آموزگار بوده ام مهربان و ساده دل با کودکان و توقع دارم با من مهربان باشی وقتی خوب یاد نمی گیرم، وقتی در باران می آیم و به اشتباه زنگِ خانه ات را می زنم
خوشبختی! خوشبختی! بی آنکه روی ماهت را دیده باشند زنان سرزمین من از تو کودکی دارند در بطن خویش.
دل آدم، دل آدم است الکتریسته ای که در سیاهیِ ابر پنهان شده و صدایش را فرو برده در سرش امّا هست، همیشه هست؛ خطرناک و واقعی.
بگذار آغوشت آرامگاه من باشد هنگام که چون پرنده ای به جانب تو بازمی گردم با منقاری از شعر...
نام تو جزئی از اسم شب بود نگهبان ها را به ستوه آوردم تا سپیده.
سرم را چون کودکی در آغوش بگیر... و آرام آرام در گوشم بگو دوستم داری طوری که بند دلم پاره نشود ️️️