پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عشق گردوی تازه استبا رنگ تاریکِ ماندگارشاوایل پاییزسراغت می آیددست و دل ات را سیاه می کندروزگارت را سیاه می کندو سال هاادامه ات می دهد...
پاییز را من شروع کردم،زمستان را تو...عشق و جدایی، دو فصلِ به هم پیوسته اندغمگین نیستم از ناملایمات زمیناز این آبیِ مدوّرکه ما را دور خودمان چرخاندروزی دوران تبعید سر می رسدنگهبان وسایل شخصی مان را تحویل می دهدبال هایمان را از فرشتگانِ روی شانه پس می گیریمو به آسمان بازمی گردیم....
اعتراف می کنم صبح ها معلمی بودمکه به دبستان می رفتمغروب ها کودکستانی که به خانه برمی گشت......
من از جدال زندگی بازمی گردمو پاییز می دانددرختی که بر لبهء دنیا ایستاده است،تکیه گاه مطمئنی نیست...
عشق گردوی تازه استبا رنگ تاریکِ ماندگارشاوایل پاییزسراغت می آیددست و دلت را سیاه می کندروزگارت را سیاه می کندو سال هاادامه ات می دهد....
بارانهروقتِ سال ببارد،پاییز می شود وباد پرستوها را از گوشه آسمانکوچ می دهد به گوشه دیگری در زمینبارانهروقتِ سال ببارد،پاییز می شود وموتوری ها کنار می کشندجایی پناه می گیرندتا خاطرات تو دور شوند......
هی مثل زخم میشکفی روی زندگیم پاییزِ زعفرانیِ افتاده از دهن...
چه دردمند و مطیعبه بهبودی می اندیشدزخمی که با دستمال معشوقهبسته می شود...
اندوه را می تکانَد از یقه پیراهنمانگشتانی که جمعیّتِ یاری استبه گاهِ تنهاییدر تو نگاه می کنم،شعر فراموشم می شودای ابر بردبارکه آسمان اتاق را به حرکت درمی آوریو چون قصیده ای بلند بر من فرود می آیی!لبخندت عفو عمومی استبر گناهانِ منطعم دهانت رادر جیب هایم بریزمی خواهم به دیدنِ ماهی ها که رفتم،دستِ خالی نباشم...
هلاک توأم ستمگر!دوست داشتن تو، رمق ام را می گیرداین روزهادل مشغولِ توأم؛کارگری، در معادن سنگ...
قمر تا با سپاه عقرب و آهن مقابل شدمحرم تیغ بر عالم کشید و کار مشکل شدکسی در چشم دریاهای دنیا خاک می پاشیدزمین در نینوا تا دست وپا زد علقمه گل شدشب قدری که در ماه مبارک بود بر نیزه استسلام ای مطلع الفجری که قرآن بر تو نازل شدپس از تو با دهان بهت خود تاریخ خواهد گفتفقط یکبار در ظهر دهم خورشید کامل شدبه قدری مشک خالی زیر بار شرم سنگین بودکه دست آسمان بر گردن سقا حمایل شدچو اوراد مقدس خط به خط در شروه خوانی هاجراحات ش...
من سال ها آموزگار بوده ام مهربان و ساده دل با کودکان و توقع دارم با من مهربان باشیوقتی خوب یاد نمی گیرم،وقتی در باران می آیمو به اشتباه زنگِ خانه ات را می زنم...
خوشبختی!خوشبختی!بی آنکه روی ماهت را دیده باشندزنان سرزمین مناز تو کودکی دارند در بطن خویش....
دل آدم،دل آدم استالکتریسته ای که در سیاهیِ ابر پنهان شدهو صدایش را فرو برده در سرشامّا هست،همیشه هست؛خطرناک و واقعی....
بگذار آغوشت آرامگاه من باشدهنگام که چون پرنده ایبه جانب تو بازمی گردمبا منقاری از شعر......
نام تو جزئی از اسم شب بودنگهبان ها را به ستوه آوردمتا سپیده....
سرم را چون کودکی در آغوش بگیر...و آرام آرامدر گوشم بگو دوستم داریطوری که بند دلم پاره نشود ️️️...