متن داستان های خواب زده
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات داستان های خواب زده
از خواب ک بیدار شدم باز هم روی بدنم کبود شده بود..
هر بار یک زخم یا کبودی..
بدون درد هم نبودند..
زخم ها میسوختند و کبودی ها درد داشتند..
اما من ک خودزنی نمیکردم!
یا...
کتک نخورده بودم..
آن هم هرشب..
هر شب...
و باز هم..
هرشب..
این بار...
پاهایش را از تخت آویزان کرد...
دستش را به در اتاق گرفت و دستگیره در را پایین کشید..
از لای در اتاق، اتاق پدر و مادرش را نگاه کرد..
صدا از آنجا نبود..
از سالن پذیرایی بود..
صدای خنده می آمد!
صدای صحبت های دوستانه..
و گاهی حرف های عاشقانه.....
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت...
اصلا قرار نبود اینجا باشد..
و...
چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟
چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟
خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان...
اشک میریختم و زار میزدم...
از چه؟
نمیدانستم..
با تمام ترس و وحشتی ک ناگهانی ب سراغم آمد چشمانم را تا آخرین حد باز کردم...
باور کردنی نبود..
معلق در هوا بودم..
چشمانم را بستم و دوباره گشودم..
دو چشم باز جلوی چشمانم بود...
تکان سختی خوردم..
چشمه اشکم خشکیده...
شروع ب شمردن پله ها کردم..
ب صد رسید..
فقط ب این ک ب آخر برسم فکر میکردم..
روبرو را نگاه نمیکردم، فقط پله زیر پایم مهم بود..
ایستادم..
دست بر زانوانم نهادم..
نفسی عمیق کشیدم..
سرم را بالا بردم..
با دیدن کسی ک روی پله های بالاتر ایستاده و...
با تمام توان فریاد میکشید و میان فریاد هایش اشک میریخت...
کسی نبود بگوید آرام باشد!
کسی نبود او را با حداقل با حرف آرام کند..
تنها بود..
از اطراف هیچ صدایی ب جز صدای فریادهای سوزناکش شنیده نمیشد...
گویی گرد مرگ پاشیده بودند بر اطراف این جوانِ پیر...
موهایش...
با تک تک تار و پود موهایش آشنا بودم
با تک نوازی های نفس هایش..
همه را حفظ بودم
گوش میدادم و حس زندگی را با تمام وجود از صدای نفس هایش میگرفتم...
امروز هم با قدم های نوک پایی ب سمت تختش رفتم...
ب ساعت نگاه کوتاهی انداختم...
6...
تمام حالات ممکن را از نظر گذراندم!
این ک شاید از لبه تنه درخت ب پایین سقوط کنم..
این ک ب خاطر پوسیده بودن تنه درخت، ناگهان تنه پودر شود..
این ک پایم گیر کند..
این ک آخر آخرش مرگ است...
آرام پا جلو گذاشتم..
آرام قدم برداشتم..
میان این...
از ابتدای کوچه، انتهایش مشخص بود.
هرچند.. ب خاطر تاریکی هوا تنها هاله ای از افراد در حال رفت و آمد دیده میشدند...
با گام های کوتاه اما پر سرعت، سعی داشتم کوچه راهش را تمام کند...
اما تمام ک نمیشد هیچ، طولانی تر هم شده بود...
از پشت سر...
وارد جایگاه عروس و داماد شدیم!
همه دست میزدند..
کودکان جیغ میکشیدند...
دختران سوت میزدند...
همه شاد بودند..
همه خوشحال بودند..
میخندیدند...
این وسط..
فقط دو نفر ناراحت بودند..
*عروس و داماد*
ب هم نگاهی کردند..
هردو لبخند بر لب داشتند..
اما چشم هایشان پر از فریاد و اشک بود.....
با درد از خواب برخواستم..
درد معده تمام تنم را درگیر کرده بود..
سرگیجه هم اضافه شده بود..
حالم اصلا خوب نبود..
ناگهان بوی خوشی ب مشامم رسید.
بویی آشنا..
بوی خوب شامپوی بچه..
چشمانم را بستم..
نیاز ب آرامش داشتم..
نیاز ب آرام شدن..
وقتی چشم گشودم جای دیگری...
پله ها را یکی پس از دیگری گذراندم...
وارد هواپیما شدم..
شماره صندلی را چک کردم...
نشستم..
موبایلم را روی پاهایم گذاشتم گذاشتم..
کمربند را بستم...
سرم را ب تکیه گاه صندلی تکیه دادم..
چشمانم را بستم..
هواپیما حرکت کرد..
اوج گرفت..
میان راه ناگهان تکان شدیدی خورد..
صدای جیغ...
با سیلی ک محکم بر صورتم کشیدی سرم برگشت...
انتظارش را نداشتم..
انتظار این یک مورد را ن...
اما..
چرا اینقد برایم مهم نبود؟
آرام بودم؟
عصبی نشدم..
سرم را برگرداندم و با چشمانی خونسرد و خنثی..
یا ب قول ت با چشمانی ک همچو چاه ت را میکشاند ب...
قدم زنان میان کوچه های نیمه زنده شهر میگشتم..
گرد مرگ را نصفه و نیمه پاشیده بودند...
کم و بیش بودند کسانی ک میرفتند و می آمدند اما..
ت نبودی..
ن میرفتی..
ن می آمدی..
چشم انتظارت بودم..
در خیابانی قدم گذاشتم ک با ت قدم زدم.. بدون این ک...
توی ی جای سرسبز، سردرگم بودم!
نمیدونم اصلا چرا اونجا بودم؟!
کم کم انگار ی چیزایی داش یادم میومد!
ولی این یادآوری ی جوری بود!
ی جوری ک انگار قبلا نمیدونسم و الان یهویی میدونم!
عجیب بود و ی کم باعث شده بود تو ذهنم سوال ایجاد بشه!
ک مثلا...