پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و درمیان هیاهویِ فریادِ بی پناهیِ قلبم؛اندکی تنِ لرزانم را در آغوش بگیر...منِ باران زده را هیچ مگو، چمدانم آماده است و غزل خداحافظیرا خوانده ام،گرمیِ آغوشَت در چمدان جا نمی شود،در این لحظات پایانی چُنان سخت دستانت راقفل دستانم کن که ذره ذره ی بودنت را،برای ابدیت در حافظه ی قلبم ذخیره کنم..^^نویسنده : نگار عارف...
مرگ را زندگی کرده ام ؛و در طول زندگی مدام منتظر مرگ بودم. درحالی که قدم به قدم فرسودگی،و سال به سال بزرگ شدن، قسمت های مختلفی از مرگ بودند؛ که هنوز به انتهایشان نرسیده ام. - کتایون آتاکیشی زاده...
مهم ترین گمشده ی هرکس خودشهحالا بعضی وقتا این گمشده رو تو یه آهنگیا تو یه فیلمو حتی تو خط به خط یه رمان پیدا می کنی. فاطمه عبدالوند...
به دست خط آدما توجه کنیندست خط اینطوریه که شاید طرف نوشته باشه من امروز خیلییی شادم اما خطش داد بزنه که مثه چی دروغه! فاطمه عبدالوند...
و من چندین تا منممنی که منعطف است، مهربان است و دلسوزمنِ دیگری که سرد است، بی تفاوتی در خونش جریان دارد و خنثی.منِ قاطع و محکم که حرفش یکی ست.اما از همه غریبه تر منِ ناآشنایی است که دلتنگ می شود! شکننده است و کم صبر همان منی که چونان کودک خردسالی بهانه گیری می کند.همانی که از تمام من های دیگر کم رنگ تر است کم تکرار تر و بی سر و صدا تر. اما امان از زمانی که آواز هستی سر می دهد. آغاز می شود. پررنگ می شود. تکرار می شود و پر سر و صدا. آنگاه...
آدمای این دوره زمونه شجاعت اعتراض کردنم ندارن چه برسه به مبارزه! فاطمه عبدالوند...
تاحالا از شدت خشم به اوجِ غم رسیدی؟تاحالا از فریاد به اشک رسیدی؟از بن بست به بن بست رسیدی؟! فاطمه عبدالوند...
🖤📓من میدونم که زخما خوب نمیشن!توام نخواه که خوب بشن،منتظر نشین ی روزی برسه ک حالت خوب شه!اتفاقا باید بخوای زخما همراهیت کنن!تا ابد زخماتو نگه دار که هیج وقت یادت نره این زخما مرز اون آدم قبلی و این آدم جدیدی که شدی هستن...این زخما باید همراهت باشن تا یادت نره برای انتخابات،تصمیماتت،تجربیاتت چیا کشیدی...کم کم بهشون عادت میکنی و درکشون میکنی:))اتو مشکلات زندگیت،گذشته رو یادت میارن و کمکت میکنن بهتر قدم مهم بعدیتو بگیری🙂با زخمات دوست...
دوسش داری؟! نمیدونم! ولی حتی به ڪتابی ڪه لیاقت اینو داره ڪه توسط چشمای اون خونده بشه هم حسودی میڪنم! :)نویسنده : نگار عارف...
ولی شاید ڪرونا اونقدرا هم بد نبود، به بهونه ی اینڪه اگه از خونه بیرون بری ڪرونا میگیری و من طاقت مریض شدنت رو ندارم، جفتمون رو توی خونه حبس ڪردم و خوشگلیات رو برای خودم نگه داشتم :)♡ نویسنده : نگار عارف...
شارژم تموم شده! خب، گوشیت رو بزن به شارژ! شارژر اونجاست! شارژِ خودم تموم شده! خب...خب بیا بغلم! خودم شارژرت میشم اصلا... :) نویسنده : نگار عارف...
صدای جیغ های سرشار از ذوق کودکی هایمان در گوشم میپیچد!خنده و گریه هایی که فاصله شانحتی چندثانیه هم نمیشد ؛عمو زنجیر باف هایی که دوتایی میخواندیم ؛تاب تاب خمیر ها ؛آسیاب بچرخ ها ،یا...گردو شکستم ها...!بازی مورد علاقه اش بود...لبخندی زده و زمزمه میکنم:+گردو...آخ از اخم های شیرینش برای حفظ تعادل :)-شکستم!+فندق...چقدر جِرزن بود و خیال میکرد من نمیفهمم :)-شکستم!+پسته...اشتیاق چشمانش برای برنده شدن :)-شکستم!درد...
من دارم میگم روی موهات پُرز نشسته و به بهونه ی برداشتَنِش نوازششون میڪنم، ولی تو باور نڪن! شاید پُرز یه بهونه باشه واسه لمس ڪردن موهات...(((:نویسنده : نگار عارفدیالوگ رمان : قلب نا آرام...
سرم را به دیوار تڪیه دادم، جنین وار در خودم جمع شدم و مزه ی شورِ اشڪ هایی ڪه از یڪدیگر سبقت میگرفتند را نادیده گرفتم، با اندڪ جانی ڪه در بدنم مانده بود لب زدم : بازهم تو برنده ی بازی شدی، من هم مثل همیشه بهت باختم! اما این بار، قلبم رو، احساساتم رو، دین و ایمونم رو باختم! شاید این باختِ من، زیباترین باختِ تاریخ باشه!(= نویسنده : نگار عارف...
موضوع : زیباترین منظره ای ڪه تابه حال دیده اید را توصیف ڪنید!نوشتم : وقتی هرروز صبح با موهای ژولی پولی از خواب بیدار میشه و چشماش از زور خستگی ای ڪه هنوز دَر نشده باز نمیشن، صدایِ گرفته اش ڪه میگه به ڪدامین گناه؟ من هنوز خوابم میاد!، غرغرهایی ڪه زیر لب میڪنه و با همون چشم های بسته یه بوسه روی گونه ام میڪاره و تشڪر میڪنه ڪه برای دانشگاهش بیدارش ڪردم؛ زیباترین منظره ایه ڪه هر عاشقی میتونه توی ڪل عمرش ببینه!نویسنده : نگار عارف...
حتی دستگاهِ ضبط ماشینمَم دلتنگ شیطنت هات شده! هروقت روشنش میڪنم؛ هی اون آهنگ مورد علاقه مون رو پخش میڪنه، هی دلش میخواد الان روی صندلی شاگرد نشسته باشی و درحالی ڪه پنجره رو تا ته دادی پایین و سَرِت رو از ماشین بیرون بُردی و باد لای موهات میپیچه، جیغ بزنی و توی اتوبان همه رو با خوندن آهنگِ دونفره مون عاصی ڪنی!(:نویسنده : نگار عارف...
یه راننده تاکسیِ ساده بودم! مسافر شدی، اومدی نشستی تو ماشین، مسیر طولانی بود، حوصلت سررفت، با بدخلقی گفتی لطفا یه آهنگ بزارین!، آهنگ رو گذاشتم، اما به جای آهنگ، عشقت توی قلبم پلی شد و از یه راننده تاکسیِ ساده، تبدیل شدم به یه راننده تاکسیِ عاشقِ ساده! (:نویسنده : نگار عارف...
آهای! مخاطب خاص من؛ من دیگر طاقت خاص بودنت را ندارم...میشود معمولی باشی و، مال من شوی؟!=)نویسنده : نگار عارف...
وقت دیڪته، دوستت دارم را به اشتباه مینویسم دوصتط دارم تا معلم بگوید از روی ڪلماتی ڪه در دیڪته اشتباه نوشته اید، ده بار بنویسید...آن وقت است ڪه من به جای ده بار، صدبار به درستی مینویسم دوستت دارم :))) نویسنده : نگار عارف...
زمین گِرده! من باور دارم تَهِ تهِش، میای میشینی وَر دل خودم میگی : چاییِ شما خوردن داره خانوم! =)نویسنده : نگار عارف...
وقتی میگویم چقدر چسبید؛ یعنی وجودت دلیل خوشمزه شدن هر غذاییست!کنارت بودن و شب و روز هیچ نخوردن می ارزد به سیراب شدن از دریای چشمانت! :)دیالوگ رمان : قلب نا آرامنویسنده : نگار عارف...
همیشه با دوچرخه میرفت مدرسه!خونه ما یه حیاط خوشگل داشت!ولی اونا که خونه بغلیمون بودن، حیاطشون نه گل داشت و نه میوه!برای همین من هرروز...چند تا گل از باغچمون میچیدم و میزاشتم توی سبد دوچرخه اش!وقتی از کوچه رد میشد...لبخندشُ میدیدم که زل زده بود به گل های توی سبد دوچرخه!ولی خودش نمیدونست، من فقط برای لبخنداش هرروز از زیبایی باغچمون کم میکنم، تا زیبایی لبخندشُ ببینم!(((:نویسنده : نگار عارف...
دلم میخواد صبحونه و نهار و شام پیتزا بخورم!+ تو از کِی تاحالا انقد پیتزا دوست داری؟ از موقعی که تُو با سُس روی تیکه پیتزام قلب کشیدی! :)♡نویسنده : نگار عارف...
انقدر ڪه جلوی پنجره رو به آسمونِ شب، تورو برای خودم آرزو ڪردم، ماه و ستاره ها ڪلافه شدن و آخرش هم برآورده شدی واسه قلبم=) نویسنده : نگار عارف...
دستم توی دستات باشه و پاهات ڪه پا به پام راه بیان، قله ی کوهِ عاشقی رو یه جوری باهم فتح می ڪنیم ڪه اسمامون به عنوان لیلی ومجنونِ۲۰۲۲ توی تاریخ ثبت بشه=) نویسنده : نگار عارف...
شرایطم در حال حاضر مثه اون کسی که یه دزد اومده تو خونش، یه دفعه همسایه در خونه ی طرفو می زنهدزده، صاحب خونه رو می فرسته تا درو باز کنه، بعد اسلحه شو از پشت در میزاره رو پهلوی صاحب خونه، تا حرف اضافه ای به طرف نزنه!حالا همسایه که رنگ پریده ی صاحب خونه رو می بینه می پرسه؛ فلانی خوبی؟!به نظرتون طرف می تونه بگه نه خوب نیسم؟ اصن دارم دق می کنم ؟فقط یه قدم تا مرگ فاصله دارم؟نه! نمی تونه !پس ذهنشو از خنکی سرِ کلت که رو پهلوشه منحرف می کنه و تنها...
کاش هیچ وقت به اون نقطه نرسین که با تموم وجود بپذیرین، واقعا اوضاع همینه که هست و من هیچ غلطی برای تغییرش نمی تونم بکنم¡...
تلخ ترین خنده را آدم برفی ای داشت که زیر آفتاب در حال آب شدن بود اما باز هم تا لحظه ی تموم شدنش می خندید¡\فاطمه عبدالوند\...
رابطمون با اطرافیان شده مثه رابطه ی صداوسیما و سریال گاندو، کلا یا می خوان سانسورمون کنن یا حذفمون... چه خبرتونه¿¡...
\0624\مثل صفر قبل از اعدادهمون قدر بی تاثیره¡امید دادناتون رو میگم...\فاطمه عبدالوند\...
ولی من میگم تن فروشی رو خودتون بهمون یاد دادین¡ همونجایی ک آرایشگره برگشت گفت موهات هم بلنده هم خوش رنگ اگه بخوای می تونی از ته بزنیش اون وقت با قیمت خوب برات می فروشمش و این تازه اول ماجرا بود......
وارد جایگاه عروس و داماد شدیم! همه دست میزدند.. کودکان جیغ میکشیدند... دختران سوت میزدند... همه شاد بودند.. همه خوشحال بودند.. میخندیدند... این وسط.. فقط دو نفر ناراحت بودند.. *عروس و داماد*ب هم نگاهی کردند.. هردو لبخند بر لب داشتند.. اما چشم هایشان پر از فریاد و اشک بود.. دست در دست هم بودند.. اما از فشار بغض دست های یکدیگر را میفشردند.. حال هیچ یک خوب نبود... ناگاه... از خواب پریدم! باز هم کابوس... باز هم...
رهایم کن.. بگذار ب همان حال بی حس همیشگی ام برسم.. کمی در بی خیالی ام سفر کنم... و با خونسردی از کنارت بگذرم... مرا رها کن... بگذار همان همیشگی باشم... نویسنده: vafa \وفا\...
مانند خستگی پس از سفری یک ماهه... تمام عصب های تنم بی حس شده اند... نویسنده: vafa \وفا\...
سخنی نیست... جز تنهایی... میگذرد.. اما زمانش مشخص نیست.. جالب است.. شلوغ باشد اطرافت... اما تنها باشی... نویسنده: vafa \وفا\...
نیازمند کمی ذوق در زندگی هستم.. فروشگاهش را میشناسید؟ پولش هرچه شد مهم نیست. شاید ذوق زنده ام کند.. از مردگی خسته ام... کمی روح میخواهم... از بی روحی خسته ام.. نویسنده: vafa \وفا\...
ب من نگو عزیزم... برایم قلب نفرست... مرا گلم خطاب نکن.. این ها.. روزی آرزویم بود... حال... انگشت شمار حق گفتنش را دارند... یادآور چیزهای تجربه نکرده ام نباش... چرخ گرون چرخید.. حال چ فرقی میکند.. ب مراد ما بود یا ن.. ب قولش عمل کرد.. چرخید... نویسنده: vafa \وفا\...
با سیلی ک محکم بر صورتم کشیدی سرم برگشت... انتظارش را نداشتم.. انتظار این یک مورد را ن... اما.. چرا اینقد برایم مهم نبود؟ آرام بودم؟ عصبی نشدم.. سرم را برگرداندم و با چشمانی خونسرد و خنثی.. یا ب قول ت با چشمانی ک همچو چاه ت را میکشاند ب اعماق بی حسی، نگاهت کردم.. اما... با دیدن شخص روبرویم تکان شدیدی خوردم.. نفسم تنگ شد.. نگاهم ناباور.. خودم بودم.. نفس نفس میزدم از دیدن خودی ک ب خودش سیلی کوبانده بود.. کشیده ای زده ب...
نفسم تنگ است... ن بیمارم.. ن مصدوم.. فقط گویی قفسه سینه ام را کسی چنگ انداخته و با تمام وجود در دستانش له کرده است.. قلبم... البته دیگر نمیتوان نامش را قلب گذاشت.. دیگر فقط یک تکه گوشت خونین در بدنم است.. میدانی... گذشتن سخت است.. سخت است بگذری از کسی ک سال ها با او گذراندی و خوب و بد را با هم بوده اید.. حال ک دور شده اید.. خیلی چیزها عوض شده باشد.. شاید هم من عوض شده ام.. آری.. من بد شده ام.. بد ک بودم.. بدتر شده ...
گاه با حرف های دیگران جان دادن دوباره را حس میکنم.. فریاد از درون را شنیده ای؟ اگر نشنیده ای بدان شانس با ت یار بوده... اما اگر شنیده ای.. میدانم ک گویی کسی در گوش ت فریاد میکشید اما اطرافت سکوت بود.. بگذار نگویم از نفس های تنگی ک پس از آن فریادت در درونت خفه میشد.. نویسنده: vafa \وفا\...
سال ها گذشت تا فهمیدم من... من هستم.. ن فرزند عمو.. ن فرزند خاله.. ن نوه فلانی.. و ن برادر زاده و خواهر زاده شخص دیگر.. من، من هستم.. کسی برای خودم.. منحصر ب خودم.. با خلقیات خودم.. من.. بی همتا هستم.. همانطور ک ت بی همتا هستی.. جهان ما پر است از بی همتایان.. شک نکن ب خاص بودن خودت.. نویسنده: vafa \وفا\...
جایی خوانده بودم! دلیل سردرد خونریزی خاطرات در مغز است! ولی! درکش نکرده بودم! با خود فکر کردم! اما باز هم به نتیجه ای نرسیدم! تا این که...! تا این که تو رفتی...! اوایل غمگین بودم اما محکم بودم!!! کم کم دلتنگ شدم!!! در زمان دلتنگی برای رفع دلتنگی ام! مدام خاطرات خودمان را مرور کردم...! مدام با خاطراتت زندگی کردم!!! و این شد که...! خونریزی خاطرات در مغز را درک کردم و چشیدم...! در حال حاضر...! دیگر دلتنگ نیستم!! اما...
امروز را ب فکر هیچ بودم.. فکر کردم ب این ک نبودنم آن چنان ک فکرش را میکردم سخت نیست.. ن کسی میفهمد.. ن کسی بد میشود اوقات خوشش.. ن کسی دگرگون میشود حال کنونش.. مهم حال است.. اکنون.. ب این فکر نکن ک شاید چند ده سال آینده را میبینی یا ن... ب این فکر کن فردا.. چشمانت را باز خواهی کرد؟ یا همین حالا.. دَم... سپس بازدم.. دَم... آیا باز هم بازدمی در ادامه این دمیدن ها در انتظار است؟ یا این آخرین دم و بازدم توست؟؟ وقتی از ...
باید دستش را بگیرم،گوشه ی دنجی بنشانمش،چایی برایش بریزم،با جدیت بگویم بهش:بس است! تمامش کن...می دانی چند وقت با هم صحبت نکرده ایم؟!اصلا می دانی آخرین باری ک مرا در آینه دیدی کِی بود؟!او دیگر بر نمی گردد...فاطمه عبدالوند...
می شکنیم خودمان را، در آغوش می کشیم خودمان را.فراموش می کنین خود را، پیدا می کنیم خود را.فرار می کنیم از خودمان، پناه می آوریم ب خودمان.خودمان دردیم و درمان......