سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
زمان در شتاب استو عقربه ها در فرار من و تو نشسته ایم روبروی مهربانی همچقدر خوب استهنوز بر ایوان تابستان، بادی خنک می وزد کاکائی ها قاب آسمان حیاط اندو گل ها به تماشای باران نشسته انداین روزها رفیق دلم می خواهد کنار هم دمنوشی بنوشیم من تو را همچون شعر در آغوش بگیرم بین ما شادی برقص در آیدمیدانی، درس زندگی همین استبه یاد هم باشیم فریده صفرنژادگیل بانو...
پاییزدل بسته ام به مهر و رنگ های گرمتنارنجی ، زرد قهوه ای...شاید با دمنوش برگ هایت کمی دلتنگی را فراموش کنم .حجت اله حبیبی...
قهوه ام ،چایم، شده دمنوش لب های بهار شهد وشیرینی شده تصویر فال امشبم حجت اله حبیبی...
سرشارم از دلشوره های قوری چینیبر صورتم چسبانده ام گُلخند تزیینیدمنوش ها از اضطراب من نمی کاهندآن قدر بد دیدم که بدبینم به خوش بینیدست و دلم می لرزد و کو آن که برداردبا دستمالش لکه ها را از دل سینیعصر است و کم کم می رسد از راه تنهاییمهمان هرروزه نه گل دارد نه شیرینیمی بوسدم هرچند می دانم که می پایداز لای در، همسایه ی دلتنگ پایینیتنهایی ام مردی ست شاید سی چهل ساله(کاری ندارد غم به این ارقام تخمینی)عطر خوش آواز ا...
کاش میشد عشق را دمنوش کردریخت در لیوان و دائم نوش کرد...
صبح را دوست دارمکه چشم های روشن تو رابه دلم تعارف می کند.من، صبح ...و تازه دمنوشی از عشق!...
دمنوشِ هر لحظه امفنجان-فنجان یادِ تو...
چال گونه اتچاشنی لبخندت استکدام ھنر دلنوازتر وکدام دمنوش گواراتراز لبخندت......
صبح یکم دمنوش چای کوهی خوردم تازه میفهمم چرا بزها آروم و قرار ندارن......