یکشنبه , ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
انگار ماه🌙 جا خوش کرده بود در گوشه ای از صورتشآنقدر سیرت زیبایی داشت که نگذاشت هیچوقت متوجه ماه گرفتگی صورتش شوم!!! همیشه بعد از آرایش قبل از آینه از من می پرسید؟ زیبا شدم...و من چقدر لذت میبردم از بودن در کنار زنی که زیبائیش را بامن تقسیم میکرد......
گاهی تمام شهر درگیر تو میشودگاهی تمام عشق تفسیر تو میشودگاهی کلمات تماما تقدیم تو میشودگاهی ابیات هم باورکن محوتصویر تومیشودگاهی گه گاهی هرزگاهی من هم تومیشودآنگاه تمام شود تُو در شعر بگو این من چه میشود...
سَرم قُل قُل میکند نه کُر کُر میکند...اما دیگر نفسم بالا نمی آید! چرا قِلیان یادت دیگر کام نمیدهد...!؟دروجودم دیگرطعم خوش نیکوتین بودنت را حس نمیکنم . هستی ولی نه دود میکنی ونه خاموش میشوی ..!؟بااینهمه نمیدانم چرا من در حال سوختنم......
در سرفصل کتاب شِعر زندگیمکاش تو مِصرَع دوّم شاه بیتی میشدی که قافیه اش تکرار می شد؛ تا عشقی که قرار به سُرائیدن بود خط به خط نگاشته شود......
مگر میشود بعد رفتنت زیر بارش ممتدخاطراتت درکوچه افکار ؛ با چشمهایم بدون چتر داشتنت قدم زد وخیس نشد......
تمام شد شروعی که به پایان نرسیده آغاز حسرت دیگری در راه دارد......
کسی نیست به او بگویدچرا هرشب با پاهای قلم ت ؛ قدم میزنی این کوچه خاطرات بن بست را !؟گَرد وغُبار واژه هایت ،دراین برگه های خاک گرفته ،جوهری برای چشم هایت نگذاشته تمام کن این پایان باز را...پرسه هایت راجمع کن....
قَسَم به رُوزِه سُکوتِ هِنگام طُلوع چَشمانَت ؛ هَرروز وُضو میگیرَم با اَشکهایَم به مَحضِ شِنیدَن اَذانِ یادَت ، رو به قِبلِه خاطِرات بَرای اَدایِ فَریضه نَماز عِشق ، بِهنگام اِقامه دَرمَن حُلول میکُنی ؛ حَمدَت را میگُویَم تَنها اَحد دُنیایِ مَن، بَعد از مَعبود فَقط توئی دَلیلِ رُکوع وسُجودَم، دَرقُنوتِ بینِ دو دَستانَم فَقط تُورامی بینَم لال میشَوَم ...، تَشّهُد آلوده به یادَت کافَرم کَرد! این بَساطِ هَر وَعده نماز مَن است گُناهش گَردَن تو...
توئیکه تمام من بودی من تمام شدم وتو درمن همچنان در حال روئیدنی ...تبر،تیز زمان هم زورش به ریشه های یادی که درظاهر برگهایش به زردی گرائیده آنهم دراین فصل زندگی م که کار ازحرس گذشته وبی ثمرم ؛ نمیرسد!؟!مگرچقدر در من ریشه دوانده ای تنهاترین درخت باغچه دلم ......
اندوهگین که میشوم درمسیری نامشخص سوار بر قطار افکار روی ریل خاطرات بهنگام سوت های ممتد یادش درکوپه خیالش ؛ بهمراه دفتر یاد داشت قدیمی م با سیگاری برلب ؛ دستی دفتر ودست دیگرم قهوه میروم تا...نمیدانم کی سیگاری شدم آخر یکی را دوست می داشتم بسیار.واما بعداز طی مسیر طولانی متوجه میشوم درآخرین ایستگاه هستم وکسی منتظرم نیست!!!...
دلم نه زبانم ؛ لبریز از دعا ئی ست که اجابت ندیده است!جنس عاقبتی که من خواستم خدا به خیرت کند!؟...
به وقت وداع وقتی باران خاطره شروع به باریدن میکند؛ واژه ها درگِل افکار گیر میکنند و قدم ازقدم برنمیدارند اینجاست که سکوت به شکل قطرات مُرواریدی از ناودانی چشممان غلطیده وروی گونه خودنمایی میکندوسپس سیل اندوه ، غمی سنگین ونگاهی دوخته شده به مسیری که راه برگشت برای کسی ندارد ؛ به جاده ای به نام مرگ. که ماهم روزی از آن عبور خواهیم کرد ؛ سوال اینجاست آنروز چه کسی جای امروز ما خواهد ایستاد......
شاید در نوشته های سهرابی م ؛ بِسان قلم سپهری زندگی درجریان نباشد اما تودرمن جاری هستی.سالهاست منتظرت هستم مثل انتظار کُشنده ابیات شهریار، همانقدرعاشقانه وهمانقدر غمگینانه.هیچوقت حتی چون شعرهای نیما سرکوبانه مرا نخواستی ؛ وعاشقانه های شاملوئی که از آن دم میزدی را هم درهیچ سطر دفتر خاطرات زندگیِ آیدائی م ندیدم.با اینهمه قلمم نقاشانه می سُراید برایت همانند زیبائیِ زنانه نهفته در ادبیات نزار قبانی ...آخ که خسرو شکیبایی وجودم فریاد می زند ...
بَربالای چوبه دار زندگی ، با طناب موفقیت هایم بالاکشیدمش و با لبخند دفن کردم لاشه متعفن نفرتش را؛ دشمنم را میگویم...!؟...
حال خوبی نداشت و برایم دلیل استیصالش را اینگونه توصیف کرداز مادرم برایم سجاده ای مانده که خودم برایش خریده بودم .دنبال خدای سجاده مادرم میگردم !؟ گفتم چرا؟! گفتچون اینروزها واسطه استجابت دعاهایم را ندارم...بیچاره تازه مادرش را از دست داده بود ...این را گفت ودر غُبار مشکلاتش گم شدوقتی ازدیده و ذهنم دور شد متوجه شدم مادرم مدتی ست پشت خط ارتباطی موبایلم انتظار میکشد......
تولیلیِ تمام شعرهای چکیده ازقلم هستیچه خواهد شد اگر لیلای درکاغذ به مجنونش بپیوندد!؟✍️ رضا کهنسال آستانی...
ای دست نیافتنی!!!دوست دارم وقتی بعد سالها میبینمتروی بوم نقاشی ماندنت درلحظه رنگ عشق بزنم؛ بگذار لااقل دلخوش باشم به تصویری ماندگار از کور سوی امید..!وقتی تصویرت را مقابلم دارم بگذار دوست داشتنت را نقاشی کنم...چون با تصویر ذهنی م نقاشی نبودنت را خوب بلد بکشم با رنگ درد.✍️ رضا کهنسال آستانی...
خواستم مانع شوم تا چاقوی زبانت از غلاف دهانت خارج شود؛خواستم تیزی کلمات را دستت ندهم تا سلاخی کنی دلم را !؟... اما دیدم فقط درد است که تورا به یادم می آورد...این بود که با لب ترک خورده افکارم، تشنه بدون آب رو به قبله عشق دراز کشیدم...✍️رضا کهنسال آستانی...
عزیز نخواه بگویم از آنروزی که زرفتنت خبرآوردندحالم به سان یعقوب که به دروغ برادران پیراهن آوردندعزیز نه؛ به من زتو دوستان خبرخونین تر از پیراهن آوردندیوسفم گویند عزیزمصری اما از دلت خبری دیگر آوردند✍️ رضا کهنسال آستانی...
بعد سالها دریافتمکه در درون قلب زمستانی م ؛ تابستانی سوزنده وجوددارد که یخ احساسم را آب میکندوپائیز خاطراتی که ریزش برگهای سیاه درختانش اندکی سپیدی به جای میگذارد. امان از عشق...✍️رضا کهنسال آستانی...
تو که اهل ماندن نبودی چرا خلوت مرا به هم زدی....آمدی چه چیزی را یاد آوری کنی!؟عشق را ! یا درد را ؟؟؟✍️ رضا کهنسال آستانی...
من همان نامه به مقصد نرسیده اممن همان کاغذ بارها نوشته ومچاله شده اممن همان مداد تراشیده به آخر رسیده اممن همان شعر ، غزل ، قصیده نسرائیده اممن همان جوانک خجالتیِ سخن به زبان نیاورده امواما تو مخاطب تمام این نوشته ها ، نگفته ها و نرسیده هایی...✍️ رضا کهنسال آستانی...
من هیچوقت تنها نیستم...همه جا یادت ازگذشته بامن است با درد ودردی که تا آینده بامن است از یادت.من هیچوقت تنها نیستم...✍️ رضا کهنسال آستانی...
قلم که به دست بگیرید ارکست سمفونی زندگیتان باهمکاری قلم ؛ کاغذو معجزه ذهنتان بهمراه ملودی درد نت به نت عشق را مینوازد.✍️ رضا کهنسال آستانی...
گاهی نمی توانم درست تشخیص بدهم اینکهمتن نامه های دیروزت واقعی بود!؟یا حرفهای امروزت !سالهاطول کشید تا باورش کنم...نویسنده نامه های دیروزت کجاست؟!آدم حرفهای امروزت را نمی شناسم!؟کاش از کاغذ کاهیِ دفتر مدرسه دیروزت بیرون نمی آمدی .✍️ رضا کهنسال آستانی...
شروع به جمع کردن گذشته در چمدان کردم؛ همه چیز در آن جا شده از کوچه بن بست خاکی گرفته تا اناره های آویزان از روی دیوار خانه حاجی وتمام گلهای محمدی خانه استیجاری مان حتی ماهی های قرمز داخل حوض حیاتمان هم درآن جاشد؛ جز خاطراتت که هنگام بستن چمدان از هر گوشه اش بیرون میزد ومانع بستن میشد...!؟!✍️رضا کهنسال آستانی...
چشمانت همان موزیک شاد باریتم ۶/۸ است ، که هربار باپلک زدنت آهنگ به نقطه اوج می رسد وخواننده دراین گام صدایش را به رُخ میکشد...✍️رضا کهنسال آستانی...
بگذار بمانم بگذار...!؟ لطفالا اقل بگذار نیمه دیگر عکس دونفره مان که فقط تو حضور داری بماند؛ حتی بدون من . آخر؛ تو حالم را خوب می کند حتی بدون من...✍️رضا کهنسال آستانی...
خسته ام از سنگینی پالتوی پوست مشکلات برتنم با آستری از خَز رنج و دکمه هایی از جنس مروارید درد وعینکی مارک با برند حالم خوب است واقع در مسیر چشمهایم!؟!✍️رضا کهنسال آستانی...
سالهاست وجودم را به سبزه خیالت گره زدم . بدون تو عیدی نداشتم که (۱۳) سیزدهی به آبَ ش دهم...!؟✍️رضا کهنسال آستانی...
خسته ام از مسیر هرروزه قله خاطرات خاکستری یادت و احساسات ابراز نشده به طول پگاه تا شامگاه در کوله پشتی افکارم که درمسیر سنگینی می کند .✍️رضا کهنسال آستانی...
میگویند فراموشی اما واقعیت اینست شلاق خاطراتت مرا بی حس کرده بعد از ضربات متوالی یادت...!؟✍️ رضا کهنسال آستانی...
از چوب شاخه درخت یادت برای روحم دسته تبری ساختم تا هرروز با آن به ریشه افکارم بزنم.عجب تیشه ای شده ای برای ریشه یادت !؟!✍️ رضا کهنسال آستانی...
هرشب بعد از ساعتها پرسه در جاده کویر یادت تشنه دیدارت زیر آفتاب سوزان خاطراتت به خواب میروم تا شاید به خوابم بیایی !؟آخرشنیده ام تشنه که بخوابی خواب آب میبینی...✍️ رضا کهنسال آستانی...
گاهی جملات نگفته ای است که از گذشته می آید، امروز به حکم قلم به زبان حروف دَر می آید وفردا در کاغذ؛ خاطراتش خوانده میشود تا بماند به یادگار...✍️رضا کهنسال آستانی...
حالم خوب نیستبه گمانم تب کرده ام قلم میلغزد ، واژه حزیان می گوید اتاقم پُرشده از کاغذهای مچاله چند خطی، بیچاره دفترم که چند برگی بیشتر ازآن باقی نمانده ...نیاز به مُسَکِن مرور خاطرات گذشته دارم همه آن دروغ ها ! گاهی تلقین هم حالت را خوب میکند!؟!✍️رضا کهنسال آستانی...
من وتوکه هیچوقت ما نشدیم...حاصل جمع ما باهیچ معادله ای درست درنیامد!؟راستی طبق قانون ریاضی تو درکنار او حاصل جمعش چه درآمد؟من که هنوز تک رقمی هستم...✍️رضا کهنسال آستانی...
باران ِگریه ی یادت، امسال، باغ خیالم را پُر محصول کرد از خوشه های فراوانِ آویزانِ انگورِ دفترِ نگاشته ام گرفته، که نمانده مستم میکند شرابش،؛ تا میوه های کالی که هیچوقت انگارنخواهند رسید! و انار خاطراتت که امسال فقط قرار است خون به جگر من کند، با دانه های اندازه تسبیحی که ساخته شده برای ذکر یادت. و امان از شاید های من که کاشتم ودر نیامد!!! ..........✍️رضا کهنسال آستانی...
تومعنای درست آیه شریفه علاقه از سوره دوست داشتن در کتاب مقدس عشق نبودی.معبودم؛ از کتاب مقدس عشق ت هم مایوس شدم.وقتی مُعَبران بجای مُفصران آیه هایش راتفصیر کردند. باید چله بنشینم ، کتاب عشق به سر بگیرم .آیه اول سوره رنج، درد را تاصبح زمزمه کنم تا خودت چاره ای نازل کنی.✍️ رضا کهنسال آستانی...
اگر دیدی کسی از دومصرع چشمانت شاه بیتیازامتداد نگاهت غزلی واز پهنای صورتت شعری نوشتشاعر نیست عاشق است ؛ به قلم ش شک نکن...✍️رضا کهنسال آستانی...
نمی خواستماین عشق هویدا شود دیده شود حتی به چشم قلم ؛ هی واژه را به در ودیوار دفترم زدم هی پنجره لغات رابستم نشد!؟ وای که هرچه مینویسم آخرش به چشمهای توختم میشود ودلم بهمراه کلماتی لُخت وعریان... خدا از سر تقصیراتم بگذرد...!؟✍️رضا کهنسال آستانی...
بارها دلم برای تو تنگ شده ، بارها خواستم تو را ببینم، بارها وسوسه شدم توراازدور نگاه کنمامامتاسفانه شما نگذاشتتو صاحب خانه دلم بود واما شما مستاجر خاطراتم است...✍️رضا کهنسال آستانی...
هنوز هم دنبالت میگردممیان شعرهای شاملواواسط بغض ابتهاج نرم وآهسته درجوار نیما میان تمامیِ ابیات از هر صَدیه هجری فرقی ندارد قمری باشد یا شمسی بین دومصرع یادت گیرم... میان مثنوی ،معنوی زندگیم ؛ شعرهای نو یادت و قصه های کهنه سینه به سینه نقل شده ؛ در لابلای کتاب زندگی م همه جا دنبال توام...گاهی خسته میشوم نفسی میکنم ودوباره پابه پای صفحات حرکت میکنم...✍️رضا کهنسال آستانی...
پرسه هایم را از کوچه خیالت جمع کردم وقتی پنجره ا ی را باز ندیدم برای دیدن وشنیدنم ؛ وتورا در خیابانی پرتردد وشلوغ یافتم پراز آلودگی های صوتی...✍️رضا کهنسال آستانی...
دیروز ظهر؛ گرمای حضورت مراسوزاندوعصر،سوز قرار به نبودنت از لابلای سخنانت.باطلوع صبح؛ امروز مسافری هستم ، جان سالم به دَر بُرده ازکولاک افکار دیشبت.پتوی خاطرات خُوشَم را بده خوابم می آید ، هرچند جای خوابم درد میکند، بااینکه میدانم قَد دوست داشتن من بلندتَرست وپای خیالم از آن بیرون میزند.بازهم به من؛ دعوتی دلیل سوزش پلکهایم...✍️رضا کهنسال آستانی...
بگو دوستم داری تا به قلم ؛ شعرهایم زبان شوند برای توئیکه هیچگاه زبان نگاهم رانفهمیدی و منی که هیچوقت زبان گفتن نداشتماین تنها فرصت من است کنار ایستگاه قطار زمان ؛ دل دل نکن چمدان هایت قبل از تو براه افتادند...✍️رضا کهنسال آستانی...
فکر تو تمام اقیانوس افکارم را دربرگرفته ...واما من حتی در برکه خیالت نمیگنجم لحظه ای...✍️رضا کهنسال آستانی...
آه از سوز نِی ُوچوپانی بدون گَله...مادر؛ این عاشقی هرشب پسرت را میکُشد و روز جسدش را دیار به دیار می چرخاند ارباب صاحب گله !؟✍️رضا کهنسال آستانی...
امان از چشمانت که مرا می کِشد وفغان از زبانت که مرا می کُشد!؟کدام را باور کنم؛ خواستن نگاهت رایا نخواستن کلامت را!؟گفتی در گذشته ات جایی ندارم!؟پس بگودر حال م چه میکنی ای ماندگار در آینده ام !؟✍️رضا کهنسال آستانی...
فارغ از تَوَهُم علاقه اش به من بارها نخواستنش را مرور کردم اما هربار دوست داشتنش مانع شد.من سر خودم را شیره میمالم به وعده فراموشش می کنم درحالیکه خَر افکارم به عشقش به گِل مانده!!!؟✍️رضا کهنسال آستانی...