سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تو را جادو زده با تیغ و خنجرمرا سحر بریده از تنم سرتو را درد وفا کشت بی وفا یارمرا درد دوری کشت در آخر...
نمی دانم چه وردی خوانده چشمانت میان شهرکه هر جادوگری مانده است در تفسیر جادویت...
آن بوسه ی اول که از جام لبت شدانگار که جادو شدو آن قند دل افتاد نسرین حسینی...
ولی من بر درخت سبز یادت به تیغ آرزو حک میکنم " دوست" که تا میراث عشقی هست، دارمامید معجزه ،چون عشق جادوست...
من به جادو اعتقاد دارموقتی نگاه هایت هنوز هم مرا جادو می کندرعنا ابراهیمی فرد...
در کنار آنهایی باش که نور می آورند و جادو می کنند، آنها که با چوب جادویی کلام ، گفتار ، نگاه ، رفتار و منشِ ویژه خودشان تو و جهان را متحول می کنند و همه بازی ها را به هم می زنند.کسانیکه قصه های زیبا می گویند و تو را به چالش می کشند و تغییرت می دهند.کسانیکه به تو اجازه نمی دهند که خودت را دست کم بگیری و افق زندگی ات را کوچک بپنداری.این جادوگران مهربان، با قلبهای تپنده و پر شور ، قبیله ی اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی....
هر وقت به سینما می روم، همه اش جادو است، بدون توجه به اینکه موضوع فیلم چیست....
باز غم ، آغوشِ تاریکی برایم باز کردرویِ زانویش نشاند و مویِ من را ناز کرددست زبرش را به روی نرمیِ قلبم کشیدسِحر و جادو کرد و دل را مسکن اعجاز کردموی من رنگش پرید و کشتی قلبم شکستلنگری شد غم به دل ، شادی از آن پرواز کردعاشق قلب رئوف و مهربانم شد ، دریغ!"عشق شومش را به قلبم سالها ابراز کرد "شادمانی رخت بست و زندگانی زهر شدرفت شادی از دل و غم کارِ خود آغاز کرد...
رویا از طریق جادو تبدیل به واقعیت نمی شود. بلکه نیازمند عرق ریختن، اراده و کار سخت است....
کسی که تمام عمرش را خواب باشد دیگر چه فرقی می کند آفتاب کجای آسمان باشد یا فردا چند شنبه است...وچه جادویست که،آدم یکی را داشته باشد گوشه ی روشن خیالشخواب از چشمهایش ببردیکی که وقتی راه میرود انگار یک ابر توی آسمان حرکت میکندیکی که کفشهایش صدای رفتن ندهدیکی که ادم را بکِشد با خودش ببرد تا مجنون شدنلیلا شدنیکی که مومن اش بشویو چشمهایش تنها یکی از هزاران معجزه اش باشندو تو هرگز از ایمانت برنمیگردیومرتد نمیشوی....
هر کاری که می توانی یا خیال می کنی می توانی انجام دهی، شروع کن. جسارت در درون خود نبوغ، قدرت، و جادو دارد....
ع ش ق ؛ سه حرف جادویی(ع)، بی نقطه و خمیده قامت، با صورتی به غمگینی آفتاب های پاییزی(ش)، پُرنقطه و نشسته بر زانوی خاطرات برگزیده ام که دیگر هق هق را نوازش نمی کنند(ق)، قهر آلودتر از (ع) اما با صورتی به امید روزهایی که قرار است بیایدع ش ق، سه حرفی که تمام کلمات را با جادوی خود تسخیر کرده اندسه حرفی که تمام حرف های من است برای تو که هیچ نمی دانی از حروف گم گشته زندگی ام...
در کنار آنهایی باش که نور می آورند و جادو می کنند، آنها که با چوب جادویی کلام، گفتار، نگاه، رفتار و منشِ ویژه خودشان، تو و جهان را متحول می کنند و همه بازی ها را به هم می زنند ...کسانی که قصه های زیبا می گویند و تو را به چالش می کشند و تغییرت می دهند،کسانی که به تو اجازه نمی دهند که خودت را دستِ کم بگیری و افق زندگی ات را کوچک بپنداری،این جادوگران با قلب های تپنده و پر شور، قبیله اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی ......
خرابم می کند هر دمفریبِ چشمِ جادویت....
این ولنتاین، من مشتاق بوسههای شیرینت، آغوش گرمت، و جادویی که قلبهای ما را به یکدیگر پیوند داده هستم....
دزدکی نگاهت می کنمتو لبخند می زنی من جادو می شوم .....
انسان آنقدرها که در جستجوی اعجاز است در جستجوی خدا نیست. و چون نمیتواند تاب بیاورد که بیمعجزه بماند، دست به خلق معجزات تازه میزند و به پرستش جادو و جنبل رو میآورد....
ما چون دو دریچه، رو به روی همآگاه ز هر بگو مگوی همهر روز سلام و پرسش و خندههر روز قرار روز آیندهعمر آینه بهشت، اما... آهبیش از شب و روز تیره و دی کوتاهاکنون دل من شکسته و خسته ستزیرا یکی از دریچهها بسته ستنه مهر فسون، نه ماه جادو کردنفرین به سفر، که هر چه کرد او کرددر گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهربا همه تلخی و شیرینی خود میگذرد......