جمعه , ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
عشق قدیمی یک اگزماستملتهب شدن پوست خاطرات،ریزش اشک در یک چاراه شلوغ بعد از شنیدن یک عطر آشنا...زدن قارچ های مزمن تنهای در حال گز کردن پیاده روهای یکطرفه...قرمزی و سوزش چشم به علت باز نکردن چتر بعد از هر بارش بی دلیل باران...زدن کهیر حاد و کمی التهاب در نواحی از آغوش رها شده...حساسیت به عشق کهنه یک اگزماست فصل ندارد در هر زمان به ترفندی هویدا می شود بی آنکه بخواهیم یا بدانیم که به چه دچار شده ایم.ارس آرامی...
میان اُبهت جنگل و صدای طبیعت سایه ای از یک مرد توجه ام را جلب کرد. نزدیک تر که شدم دیدم یک پیرمرد است، که روی زمین به جستجوی چیزی ست و هرازگاهی اطرافش را بانگاهی مُبهم و سردرگم نظاره می کند. احساس کردم که در جنگل گم شده و یا کسی اورا اینجا به قصد رها کرده است. به شدت کنجکاو بودم که بدانم به دنبال چیست؟! خواستم نزدیکش شوم تاباهم به پیدا کردن آن چیز بپردازیم. اما مکثی کردم و سر جایم ایستادم. پیرمرد اصلا مرا نمی دید و حواسش جای دیگری بود. زمزمه هایش...