جمعه , ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
رابطه ای استبین دلتنگی های منو مهربانی های تو،اینحا ، جاده هااز هجوم فاصله ها،همیشه خیس است.علیرضا مرادی...
گرچه عمری برود در غم تو آزارماز جهان تو این غم شعرت بیزارم...
هر بار که در بی تفاوتی ها رها میشوم کمتر صبور هستم کمتر باگذشت...کمتر عاشق...و در یک لحظه تمام میشومدیگر به معنای واقعی تمام شده ام؛اما دیگر بدون اینکه به پشت سرم نگاهی بیاندازم خودِ تمام شده ام را تیمار میکنمهمچون مادری بر بالین فرزندی که بیمار استمادری که خود درد دارد اما در خیال درمان فرزندش غرق شده است.علیرضا مرادی...
مادرم حال مرا دید تورا نفرین کردجای خالی تو هر روز مرا غمگین کردعلیرضا مرادی...
دستان ما همچون دروازه شهری بی انتهاست و سوال این است که ایا روزی بسته خواهد شد دروازه ی این شهر بی انتهاعلیرضا مرادی...
و عشقدر آغوش ماگلوله خورد-علیرضا مرادی...
بگذار ستاره ها تشنه بمانندبگذار آفتاب گرسنه بتابدتو از نَم گیسویتعطش را در منکی فرو می نشانی؟ای افطار روزهای بلند خرداد و تیردر رمضان های آمده و نیامدهعلیرضا مرادی...
امشب بیا به خوابم، سر انگشتایی که سرسبزی توشون جریان داره رو بکش روی روح خاکستریم. امشب بیا به خوابم و بهم ثابت کن که زنده ام.علیرضا مرادی...
چه بهانه ای بهتر و قشنگ تر از تو می توانم برای ماندن و زندگی کردن پیدا کنم،آن همه در دنیایی که زیبایی هایش رو به افول می رود.علیرضا مرادی...
سرخی لبهای تو جام می نابی بودمی ننوشیدم ولی این خواب، رویای من است.علیرضا مرادی...
روزهایم را در چنین پارادوکسِ ناممکن در جهان میگذرانم؛عاجزانه اما مشتاق، امیدوار اما تنها، خسته اما صبور...علیرضا مرادی...
اینجا همه خسته اندهمه خسته کننداند من خسته اممنِ خسته با تمام خستگی ام برای رسیدن به توئه خسته تلاش میکنم و جان میدهم.علیرضا مرادی...
و من درمیان طولانی ترین شب های تکراری پاییز، به همراه آرزوهایی که شاید برای زنده نگه داشتنشان دیگر توانی نداشته باشم.علیرضا مرادی...
آسیمه سر نوشتمخوابم چرا؟ نگفتمدور از خدا چه کردمشاید، دلی شکستم ......
غروب غم نبین، فاطی قشنگهثوای ما خوشو بس شوخ و شنگهبه عمر سر شده تاوان ندارمچرا؟ بلور دِلت از شیشه و سنگه...
غمگین شدی جانم بگوسوز دِلت نَم نَم بگوحرف سکوت کُشته منوحواله ام کرده ای جهنم بگو...
کاش، تو کمی سنگ صبورم بودییا به خرابات دلم، ساقیِ سورم بودیغربت این دل ما، رفته ای ای دل ماهمره و همسفرم، در ره دورم بودی...
آتش مزن، افروختیمتشنه به دریا سوختیمسوز جگر تا کی کشیمعمری به هیچش باختیم...
باز این غروب غمزدهشور دلم بر هم زدهوای از وصال دوریتغمگین دلم، پرپرزده...
فلک مطلا گشت از صیحه و نورشب میلاد مَهی زیباست، چو حورغمَم سر شد، دل ما هم بیاراستثنای ربّ برآرم بر این شب و سور...
آه سردَت بر دل ماکوه دردَت بر سر ماغم نبینم بر دل توای مه بی همدل ما...
گشته ام غافل زتو عاری زدردم یا پس دوری، مستِ خاک سردمای بلایت جان ما، دورت بگردمگشته ای در غم چرا؟ ای کوه دردم...
با این و آن نشستیبی ما چرا؟ تو رفتیگشتی در آب و آتشما را چنین شکستی...
دل در کَفت اسیر استآتش نزن، حریر استفکری به حال دل کنعمری گذشت و دیر است...
بُلبل به سوز دل هی می سراید گل ناز اطلسی هم دل می رباید خدایا گل و بُلبل به میثاق هم آور به فرداها امیدی نیست، شاید نیاید...
ای سرو بی سامان مافاطی تویی، جانان ما عمری برفت بی کام ما حیف از دل و پایان ما...
باران کجاست؟ ای ابر ماعمری گذشت از صبر مافریاد از ته خاکم شنودیدار ما بر قبر ما...
آرام ما، ای جان مادل در پی ات، جانان مادفتر مرا، شعرم توراستطوفان دلُ و باران ما...
بغض شدی، شعر شدی بر دل مابگذرد... دو سه روز عمر، یار سنگدل ماشاعری خیره سرم باز مرادم دل توغزل و شعر شوی ای پریشان دل ما...
خوشیت رفت، همه ز سر خیره سریحیف آن دیده ناز که ندارد چشم بصری عمر شیرین برود، بس که به هیچش دادیکُشتی آن عاشق زارت، ز سر بی نظری...
پَرم از خُوف پروازم که بستنددل خونم، چه بی پروا شکستنداِله من، دری بگشا، پناه من تویی توتویی جانان، کس و یاران که هستند...
باور کس، از بدش بدتر کنمخاطر تو، این دلم پر پر کنمانگ رسوایی به این عالم زنمآرزویم حال تو کمی بهتر کنم...
از چه گویم بحر تو ای بی وفااز لِسان عمر رفته یا تلخی جُور جفابی وفا بودی و تو رفتی از پیش ماقوت ما خونابه گشته، کنج این دارالشفا...
قدر دل پای سکوتش ننویسبگذر از ما، سوز به عشقش ننویسرانده ام، هیاهوی دلم را چه کنمحرمت عشق بدار صوفی و آبش ننویس...
مُلک دنیا برود دخمه گورت بنهندرفته آن یار نکو، همدم مورت بنهندنایب دهر تویی تا که عزلت بُکنندرفته آن شُوکت تو پا به رویت بنهند...
رفتی به زیر باران در موسم بهارانحالی ز ما نماندهای صورت نگاران...
هان دل شِنو فریاد ماامشب، شبِ میلاد ماشاید دگر عمری نبودرفتی زِ ما، بی یاد ما...
خرم آن روز که میلاد تو باشدنگهی کن دل ما که دلشاد تو باشدبلبل مستمُ و به میثاق تو باشمصبح ما گذرش از بامداد تو باشد...
نوبهار آمده است، نوید این حال دگرفال نیکش بزنید بر این سال دگرصحّتِ حال از خرمی دل ماستدم غَنیمت شُمرید از فرجه و اقبال دگر...
تقدیر تورا رفته بر این آب نوشتحیف از دل ما، که بی تاب نوشتعمریست بسان شعری بی قافیه ایم راهی شُده شبُ بر خواب نوشت...
آه دل ماست خرمی محفل تواین هم گذرد از دیده غافل تو...
دل را دگر دلدار نیستما را دگر غمخوار نیستهر دم مرا ، یادم تو رااو خفته و بیدار نیست...
امروزت را شاد باش و زندگی کن شاید فردایی دیگر نباشد و خورشیدی دیگر طلوع نکند...
عمر روددر گذریمباز فراموش تویاد رودخاطره اتچو شمع خاموش تو...
خون نکن این دل پُرخون ماسرخ شده صورت گلگون ماخصم شده قوت فرا روز ماآه از این عمر چو هامون ما...
صورتِ لطف خدایی مادرپرتوی از نور سمایی مادرمن بدان آگه نباشم شعر توکوثرُ و مهرِ آن کِبریایی مادر...
این دل تو را دادهِ نداگر تو مرا خوانی صدامن همرهی صاحبدلم دل در رهت باشد فدا...
درد را ز هر سو نویسی باز درد استدرمان گر ز آخر نویسی نامرد استدرد و درمانش نجوی از هر که ایهر دلی محرم نگردد گرچه مرد است...
خوردی عسل نوش جانت نه جُستی حال ماشیرینش شد زهرِ کامت تقصیر ز آن بقال ماگفته بودم پیشتر آن قرار تلخیُ و کام توما چو نسیم رفته ایم جستجو کن دنبال ماجُور این بی مهری ات تاوان در مُشت تواِستفسار کن تا که یابی آن آیینه و رمال ماپا کشیدم، آن بالا نشین نیران دنیا مال توخوش خوشانت شد نازنینا پریشان حال مامُلک دل فرمان تو داری ما رعیت خان تواین پهنه دل نیست مَامن این گریزا غزال ماما غَم به غَم اکنده ایم بَهجت اش آن...
شب بخیرت ای بی وفای رفته امرفته ای من در غم تو درگشته امچشم بندی نازنینم نیستم رفته امتو بخواب به فکرت چشم نبسته ام...