شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
خستم!خیلی خسته... خسته از جنگیدن برای عشقش،خسته از صبر کردن برای یه دوست دارم ساده، خسته از یه خنده ی طولانی....خیلی وقته که کم اوردم خیلی وقته که هر بار رفتم سمتش پسم زد، هر بار یه قدم برداشتم یه قدم رفت عقب، هر وقت اشتباهی میکرد من میشدم مقصر همه ی اشتباهات دنیا، هر وقت مقصر بود میگفت به زور نگهت نداشتم میدونست نمیتونم برم،نمیتونم ولش کنم، می دونست از نبودش میمیرم از اول بهش گفتم زود وابسته میشم گفتم اگه بری میمیرم، من همه ی اینا رو گفتم ...
امان از دلی ک بلرزد و علت لرزش نباشددل آوار میشود بر سر یک نفر...
می خواهم امشب بنویسم.قلم دلم شکسته و کاغذ چشمانم تر شده،کلمات در تب قلبم می سوزند و ذهنم تا مغزِ استخوانم تیر می کشد.روحم مرده است و جانم به ناچار، در تنگنای خویش نفس می کشد.اشک هایم را در خود می ریزم و سیل نگاهم، شادی را غرق می کند در انبوهِ غم.دیگر امید هم معجزه نمی کند و معجزه کار ساز نیست.بگذار رها شوم، از زندانی که برایم ساخته ای. تنم آزرده و روحم خستهاز پروازِخیال.گر گرفته ام مانند ظهر مردادی، که باد نمی وزد.شکسته بالم و پ...
می خواهم امشب بنویسم.قلم دلم شکسته و کاغذ چشمانم تر شده، کلمات در تب قلبم می سوزند و ذهنم تا مغزِ استخوانم تیر می کشد.روحم مرده است و جانم به ناچار، در تنگنای خویش نفس می کشد.اشک هایم را در خود می ریزم و سیل نگاهم، شادی را غرق می کند در انبوهِ غم.دیگر امید هم معجزه نمی کند و معجزه کار ساز نیست.بگذار رها شوم، از زندانی که برایم ساخته ای. تنم آزرده و روحم خستهاز پروازِخیال.گر گرفته ام مانند ظهر مردادی، که باد نمی وزد. شکسته بالم و...
غم به ریاللبخند،به دلارعجب آشفته بازاری ستاین روزها...
شبی از میان دردهایم روییدمگل نشدم خاری شدم در چشم باد...
اگر مرا جایی دیدید بگویید برگردد با او کاری ندارم فقط سوالی دارم میخواهم بپرسم:این بود قرارمان؟...
نبود … پیدا شد … آشنا شد … دوست شد … مهر شد … گرم شدعشق شد … یار شد … تار شد … بد شد … رد شد … سرد شدغم شد … بغض شد … اشک شد … آه شد … دور شد … گم شدتمام شد.....
پر شده ام از صداهای خالی از شعر های ناگفته از جمله های ناتمام از بغضی که تمامم را احاطه کرده است و از چشمی که لحظه هایم را خیس...
گاهی گم میشوم میان خطوط نمیدانم کجای ناگفته هایم هستم کجای درد هایم، کجای غم هایم گم میشوم در این سیاهی قلم و سپیدی کاغذ...
قدیم تر ها که پلک میزدمزندگی میگذشت اما حالا زندگی لابه لای پلک هایم گیر میکندسپس قطره اشکی میشود مملو از خاطره و آرام چکه میکند...
هیچ عیبی ندارد ما با درد هایمان زندگی میکنیم شاید یک روزی،جایی از ما خسته شدند و رفتند...
یادته اون وقتی روکه زدیم به قلب حادثه باغرورگفتم این لحظه تبدیل میشه به خاطره باچشمای زیبات میگی نه معلومه که یادم نیس میرم بیرون تانبینی چشم شده دوباره خیس ......
پایان آرزوهایم.نقطه ای گذاشتم و نوشتم:دیگر تمام شده ام و از من خلاصه ای ماندست ازغم ها و حرف ها در لابه لای سکوتتان مرا بخوانید،باصدای بلندآخر،دردها فریاد میخواهند...
کاش اتفاقی دور بودم آخرین زنگآخرین نامهآخرین نگاه همان که مدت ها در ذهن میماند وهیچگاه فراموش نمیشد...
...زندگی را باید بی تو آموخت و به گونه ای دیگر زندگی کرد...(:هرچه باداباد...-آری این است بازیِ تلخِ فراموش شدن^^...
ته کشیده ام دیگر نه صدایم می آید نه نفس هایمگاهی:در میان این تاریکی ها،لابه لای لحظه ها، پشت خنده ها فقط قدری نفس میکشم که نگویند مرده است......
ای ز کف رفته که بود اول پر گشودنتنمی تونه دلم عادت کنه با نبودنتمن که با امید تو هنوز تو ساحل موندمنمی شه باور من دست اجل ربودنتهنو باور ندارم رفتنتودست خاک سرد سپردن تن توهنوز باور ندارم هنوز باور ندارمبرشی از ترانه...
سلام ما را به روزهای خوب برسانیدو بگویید:ما کمی دیر می آییم در پیله تنهایی خود میان کابوس تاریک شب ها وآرزوهای محال این سالها کمی نشسته ایم ونای آمدن نیست...
چه روزهایی ستگاهی آدم دلش میخواهدخودش را بردارد بریزد دور میان این زندگی و زنده ماندن ها ساعاتی تعطیل باشد کمی بمیرداصلا نباشد که نباشد......
روزی خاطره ای میشومدور و پنهاندر گوشه ای از ذهن ها که فقط با یادآوری اش میتوان لبخند زد ولی نه میتوان داشت،نه خواست،نه بوسیدآری همان روزی که دیر است...
زمانی که به خودم برگشتمچیزی از من نمانده بودجز خرابه ای با چند دست آرزوی تنگیک تن خستهو اندکی نگاهکه هیچکدام اندازه تنم نمیشد...
از من چه مانده بعد تو جز ناتوانیم؟ جز سنگ قبر خاطره روی جوانیم… بی عشق و بی عاطفه و هیچ وعده ای ماندم چگونه سمتِ خودت میکشانی ام! برشی از ترانه...
اگر براى ابد هواى دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم؟ برشی از ترانه...
من خزانم حالم اصلأ خوش نیست...شهر ویران شده امکز دل اندوه سر آورده برونبدنی نیست سری نیست تنی،برگی و حالم خوش نیستبه نسیمی نفسم بند شده ست و به خوابت.. قفسم تنگبه اندوه پری.. کز تن خود میریزمو به اشکی..که درون هرسم نیستمن زمستانم و امید و لبم خشک شده ستمن بهارم.. که شکوفه به برم نیستمن خزانم حالم اصلأ خوش نیست...
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ !ﺍﯾﻦ ﮐﺒﻮﺩﮮ ﻬﺎ ، ﺑﺮ ﺗﻨﻢﺭﺩ ِ ﭘﺎﮮ ِ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﮯ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .ﻣﻦ ﻬﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺟﺮﺍﺕﯾﻘﻪ ﮮ ِ ﻟﺒﺎﺱ ﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﮯ ﮔﺬﺍﺭﻡ !ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺪﺍﻧﺪﻃﻌﻢ ِ ﻬﺮﺯﻩ ﮔﮯ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ; ﻣﻦ ﭼﺸﯿﺪﻩ ﺍﻣ...
پنج شنبه شدو مقبره تنگ دلم تنگ تر شد...!!!...
غم هایت هرگز آنقدر بزرگ نخواهد بود؛ که در آغوش من جا نشوی..! :) - کتایون آتاکیشی زاده...
مهر و محبتی که نثارت کردم؛و لایقشان نبودی را، پای صدقه می گذارم.تو محتاج محبت بودی؛ به تو می بخشم، بلکه بلای دلشکستگی های آتی، از سرم بگذرد. - کتایون آتاکیشی زاده...
چترت را کنار خوابهای منجا بگذاربی شک شبهای بارانی زیادی در پیش رو دارم . خاطره محقق...
مانده ام میان ابرهای تیره راه خانه را فراموش کرده ام سیاهی همه جا را گرفته چشمانم دیگه سوی دیدن نداره اشک چشمانم را پر کرده خدایا تو ک میدانستی دنیایی ک میسازی پراز درده چرا اخه ؟؟خدا تو ظالم ترینی...
به سراغ من اگر می آیی،دستمالی بیاورکه در شهر چشمانماحتمال باران بسیار است!ارس آرامی...
خسته بودم خیلی خسته...دوست داشتم در کوچه ها قدم بزنم، زیر درخت های زرد شده. دوست داشتم حرف بزنم حتی با خودم؛ اما من مرده بودم!مدت هاست که زیر انبوهی از غم و درد دفن شده بودم! و مدت هاست که به دنبال جنازه ام میگردم.هرچه میگردم انگار فقط به دور خود چرخیده ام! دلم میخواست وقتی جنازه ام را پیدا کردم، او را آرام در آغوش بگیرم و زیر گوشش نجوا کنم:- شاید تو را گم کرده باشم، شاید به تو بی توجه بوده باشم؛ اما من همیشه دوستت داشتم و دارم. اکنون آ...
یک امروز را ناخوش احوالم؛همین یک روز را برایم کسی باش، که تمام عمر برایت بودم..! - کتایون آتاکیشی زاده...
دوباره دل هوای با تو بودن کردهنگو این دل دوریه عشقتو باور کردهدل من خسته از این دست به دعاها بردن همه ی آرزوهام با رفتن تو مردنحالا من یه آرزو دارم تو سینه که دوباره چشم من تو رو ببینه…برشی از ترانه...
جمعهبیشترینروزی ست که به من سر می زند ،خیال بودنش!می داند کهتنهایی این روز،غم روزهای گذشته هفته راچنان به دل می نشاندکه بیداری صبح شنبه، آرزو های تلخی را بر زبان جاری می کند.کاش هرگز نمی دیدمشکاش این زندگی نبودکاش نبودم کاش.......
ساعت پنج صبح استو راه هنوز بر من ماندهاتوبان پر از ماشین هایستڪه در حال سبقت ساڪن شده اندبرف می باردو خیابان سنگین سنگین از حجم ماشین هایی ڪه هوا رالمس ڪرده اند.ساعت به وقت دیروزخواب در تختخواب را یادآوری می ڪندو من زیر خروارها برف و ماشینبه لحظه ای فڪر می ڪنمڪه ڪلمات را در گلویم خفه ڪردمو به تو نگفتمچقدر دوستت دارم......
فکر کردن به توو بارش باران های بی امان...رفتی وُآمدن بودن هایی شدکه مردن را بی آغوشتفقط تکرار می کنند......
کوچه ی شهر دلم بی تو کوچه ی غمه همه روزاش ابریه روز آفتابیش کمهبرشی از ترانه...
چقدر از اون صبح هایی بی زارم که چشمات رو باز می کنی؛ چیزی یادت نمیاد و بعد چند نفس، اتفاق ناگوار دیشب برات مرور می شهو دوست داری تا ابد زیر پتو خودت رو قایم کنی! - کتایون آتاکیشی زاده...
اگر این زندگی ستشاید یک روز رهایش کردمو با مرگ هم پیاله شدمکه به هر لحظه بودنش ایمان دارموزنده ام!...
حال دلم خوب نیست...منم و یک فنجان چای... تکیه داده ام ،به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق...چند بیتی شعر سروده اماز برق چشمانش...از سکوت پر از رضایتش...صدای کلاغ های سرگردانبر فراز آسمان خانهخبر از اتفاق غریبی می داد.اتفاق افتاد...آن هم چه افتادنی...همسفر در راه ماند...من ماندم و هزاران راه نرفته..... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
اگر که بریدم من از زندگیدلیلش فقط ، ضرب شست تو بودعاطفه مختاری...
باز هم آفتاب غروب کرد و شب اومدبه جون خسته ام باز هم تب اومدباز هم از لاله خونین قلبمخدایا بانگ یارب یارب اومدشب اومد باز شب اومد باز شب اومدبه جون خسته ام باز هم تب اومدهوا تاره چراغ هم سوت و کورهتنم داره می سوزه مثل کورهخدایا یار من کی برمیگردهآخه این از خداوندی به دوره...برشی از ترانه قدیمی...
در دنیایی که عشق، میان فاصله های چند هزار کیلومتری دفن میشود،و از آغوش های آرامش بخش، تنها بوسه هایی بر روی عکس های یادگاری باقی میماند،در دنیایی که اشک ها بی آنکه پاک شوند، گونه های سرد مخلوق غمگین خداوند را بارانی میکنند،و همدم دل های شکسته، می شوند خاطراتی سیاه و سفید و حسرتی ابدی برای تکرار روزهایی که نه غمی بود و نه دلِ تنگی که در تنهایی هایش خون بِگِریَددر این دنیا، نه میشود عاشق شد و نه با دلی روشن، تا روزی که باری دیگر دست های سرد...
شب به پایان نرسونده شعله آخر من صبح صادق ندمیده روی خاکستر منشعله از سرم گذشت آشنایی نرسید قطره قطره شد تنم در فضای شب چکیدهرچه گفتم نشنید کسی جز سایه من تو که با من می میری سایه فریادی بزنبرشی از ترانه...
بارانهمیشه اتفاقی نمی باردگاهیاندوه من و توستنازل می شود از آسمان...
نشستم به برگ هایه درخت گیلاسه حیاط مان نگاه میکنم چقد غم انگیز است درخت هوس برگ تازه کرده و برگ هایه خود را یکی یکی می کُشد برگ هایی را که چندین ماه با او بودن می نگرم می نگرم و به یاد درخت مو طلاییه خودم میوفتم که چطور مرا از خود رانده است و پاییز را بهانه خود کرده است ای کاش دل به چنین درختی نمی دادم حال میبینم چندین سال است که می خواهد مرا از شاخه هایه خود جدا کند میبینم که به زور خودم را بهش چسبانده بودم دکر توان منت کشی را ندارم همچو برگ...
از دیگران بریدمتا مهربان بمانی...! نامهربان تو رفتیبا دیگران بمانی...!!! بهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
رفتن تو رفتن نبودمرگ بودداد و بیداد کردن دل بود.شعر: تنها محمدبرگردان: زانا کوردستانی...