پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پاییز فصلِ قشنگِ آشنایی هاست یک روز وعده ی دیدار می دهی با من!؟ در کافه ی دنجی پس از پرسه در باران یک استکان چای داغ می زنی با من!؟ کامروا ابراهیمی...
به گمانم تابستان همقرار عاشقانه اش راپاییز گذاشته...وگرنه این همه شتاببعید بود از تابستان!...
امشبشیک ترین لباس هایم را می پوشممی خوابممنتنها دیوانه ای هستمکه دوست داردقرارهای عاشقانه اش رادرخواب بگذارد......
بشمار ببینتا همین جا چند دست لباس پوشیدیبا کدامشان به دیدار های خوب رفتیاولین قرار عاشقانه چه پوشیده بودیوقت جدایی آستین کدام یکی گریه کردکدام بیشتر از همه بوی آغوش می دادکدام را هدیه دادیبا کدامشان زیاد زیر باران بودیبا کدام زمین خوردی و با کدام کلافه خوابیدیبه یاد بیاور همه را...آن که دیر رسیدی فروختندآن که دلت را برد ولی به تو نیامد که نیامدآن که زود برایت تنگ شدآن که سلیقه ات نبود اما سر این که...آری همانی که مدام ...
و شب …️قرار عاشقانه ی من است با آغوشت️️️...
بوی یلدا را می شنوی؟.انتهای خیابان آذر....باز هم قرار عاشقانه ی پاییز و زمستان.قراری طولانی به بلندای یک شب.شب عشق بازی برگ و برف....پاییز چمدان به دست ایستاده!.عزم رفتن دارد....آسمان بغض کرده و می بارد...خدا هم می داند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنی است....کاسه ای آب می ریزم پشت پای پاییز ...و... تمام می شود.پاییز، ای آبستن روز های عاشقی ، رفتنت به خیر....سفرت بی خطر.....یلداتون مبارکیلدا بهانه ا...
خرداد دلش پر استاز این که هیچ کس صبحش را نخواستهیچ کس غروبش را ندیدهیچ کس در او عاشق نشدو هیچ کس قرار عاشقانه ای در او نذاشتمثل خرداد منم دلم پر است …...