پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلم می خواست کوچک می شدمآنقدر که نبینی مرابه اندازه یک واژهسبک، بی وزن، پر از فریادیا می شدم آن سیگاریکه از سر تفنن کنار لبت بودو یا فضای اطرافتکه بار هزاران حرف ناگفته داشتدلم می خواست باد بودممی وزیدم به آرامیمو هایت را می کردم آشفتهیا می رقصیدملا به لأی انگشتانتبسان مهره های یک تسبیحاما نمیدانم چراخاطره ای شدمدر امتداد غروبی حزن انگیزدر کهنه ترین پستوی فکرتکه در لا به لأی دفتر زندگی اتغریبانه و بی کس...
گاه باید خشن بودگاه آدم باید به خود سیلی بزند ، تا بیدار شود از خوابِ خوش خیالی...گاه باید بی رحم بود و پای کوبید بر هر آنچه نمی توان دید و داشت .گاه آدمیزاد باید خود را شکنجه دهد ، بپیچاند در پستوی غضه ، تا صیقل ببیند روح سرکشش .گاه به قول فروغ باید انگشت هارا در باغچه دل کاشت و به انتظار سبز شدنش نشست .گاه باید چشم هارا شست نه با آب ، که با اشک دیده ، با خون دل ، شاید بتوان جور دیگری دید...گاه باید دیوانگی کرد و گاه باید حسرت ها...
من ایمان دارم ، میدانمکه روزی دوباره زاده خواهم شداز بطن خورشیدی گرمدستانت را به من بدهخودت را به من عادت بدهمن همچو نوری سپیدنگاهت را به آتش میکشمدستان ما پلی میشود بر روی شهرسپیدار ها زنده خواهند شدو تو دیگر قهوه راتلخ و تنها نخواهی خورد...
رقصِ ردپای آهنگین نو عروسِ خون بس به روی تکه بلورین های منجمدِ زمین ، دل های سنگ گونه ی تماشاچیان را به وجد می آورد!دخترک شروع به رقص کرد ، ریتم آهنگ و پاشنه کفش های الماس کاریِ دخترک با هم هارمونی خاصی ایجاد کرده بود...همهمه ، همهمه ی آوازچیان و پیانیست های متبحر و گاه و بی گاه صدای شوق و ذوق بیش از میزانِ تماشاچیان آن مجلس بود.ریتم آهنگ تندتر شد.قطعه زیبایی از پیانیست نامدار ،مهدی وجدانی ، به نام جایی برای ابدیت سالن را در دست گرف...
میدانمسرانجام روزیمرا میان کشتزار های گندمو یا بین شقایق هاکه از خون دل عشاق روییده انددفن خواهند کردروزی همه این تب و تابتمام این شعر های بی قافیهگل سرخی می شوند واز میان خاکم می رویندشاید کودکی مرا چیدو یا دخترکی عاشقمیان موهایش جا دادشاید تو به یادمقفلی بزنی به روی پلیشقایق را ببینییادم دلت را تکان دهدباد آرامدر گوشت نجوا کندتو قهوه ات را بازبی من و بی شکر بنوشیبه یاد دلی که لرزان بوداما دور و برشه...
خسته ام ،دیگر در من نفسی نماندهپای سفر ندارمدر من کسی مُردهبه خاک افتاده امناتوانمدادرسی نماندهکسی به فکرمان نیستشهرم در غبار گم شدهوجدان دود شده ، به هوا رفتهدر خیابان کودکی می گریستفریاد می کشیدبه گمانم کودکی اش به یغما رفته !کاش کسی از راه میرسید ،ندا میدادنگران نباش ،هنوز چراغ روشن استکورسویی از امید باقی مانده ......
من رفتمدر ظهری داغ و تب آلودآه ... نه !پاییز بودبرگ ها خودکشی می کردندتا درخت سر پا بماندآسمان پر از بغض بودکم می باریدچشم های من اما بد جور بارانیست!من رفتمنگاهم به انتهای جادهبه تلنبار خاطره هاخیره ماندمیدانمهر قصه ای را پایانی ستهر دردی را درمانی ستمن رفتمتو بمان و هزار سوال بی جوابزندگی این است ...همیشه یکسان نیست !!!...