متن عاشقانه احساسی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاشقانه احساسی
بهترینِ قَلبم...
زندگی بدون تو آنقدر دشوار است، که می ترسم فراموشت کنم، میترسم فراموشت کنم و دیگر زنده نباشم، تنهایم بگذاری و بدون تو بمیرم، من میترسم با فراموش کردنت خودم را از یاد ببرم!
تمام ترسی که از این زندگی دارم، تو هستی...!
اگر خدایی نکرده تو را...
عطر و بوی تو را
در کوچه احساس می کنم
پنجره را باز می کنم
از خدایم
تو را تمنا می کنم
شاید این احساسم
تا ابد باشد
زندگی ام را به دستانت می سپارم
تو میتوانی مرا تا به خدا برسانی یا به قعر جهنم، زندگی ام را به تو میسپارم
تا ستاره ها را هر روز از لبخند تو قرض بگیرم
و ماه را از حصار شبِ چشم هایت پایین بیاورم.
نور شوی برای زندگی ام...
دلم کلبه ای می خواهد
با پرده هایی به رنگ عشق
و چشم هایی در انتظار خواب
قصه هایم گهواره ی
چشم هایت می شدند
آنگاه خواب عمیق عشق را
به پلک های زیبایت
هدیه می کردم
مجید رفیع زاد
تسخیرم می کند
شبی که یک لحظه
بدون یادت چشم بگذارم
پلک هایم سنگین
همچون هوایی که در ریه هایم در حال عبورند
شبی تلخ و سرشار از کابوس
بی گمان خاطره ات
مرهم این آشفته حالی است
وقتی که یاد تو را
در آغوش می گیرم
مجید رفیع زاد
بهانه ات را می گیرد
قلبی که تنها همدم آن
در این روزهای بی کسی
قاب عکسی است از تو
که خاطراتت را
بر من تداعی می کند
آنگاه که رویای شیرین داشتنت را
بر تن رنجور چشم هایم می بافم
مجید رفیع زاد
شعرهایم را
حرف به حرف برایت می بافم
و بر تن چشم هایت می کنم
می خواهم
هر که نگاهت می کند
بداند که
شاعر چشم هایت
منم
مجید رفیع زاد
تنها امیدم
برای پیدا کردن تو
قاصدکی بود
که به دنبالت فرستادم !
افسوس
اینک کنار من است
تا هر دو خاطراتمان را مرور کنیم
او خاطرات بازی اش با باد
من خاطرات بی تو ماندن را
مجید رفیع زاد
پریشان تر از موهای تو
فکری است که در نبودنت
به هزار راه می رود
تمام کوچه های شهر را قدم می زند
و قلبم را دلداری می دهد
به امید یافتن
نشانی از تو
مجید رفیع زاد
حالا که می روی
برای چشم هایم
خواب سوغاتی بیاور
بگذار
شب های بی تو ماندن را
در آغوش خیالت
گوشه ای آرام
بمیرم
مجید رفیع زاد
عاشق که بشی...
چشماش میشه دنیات، به طوری که وقتی می خوای خودت و توی چشماش ببینی اشک توی چشمات جمع شه و بغض کنی...
عاشق که بشی...
دستاش میشه آرزوت، طوری که هر لحظه آرزو کنی که فقط یک لحظه دستاش و توی دستات بگیری...
عاشق که بشی...
آغوشش...
نبضِ زندگی من
وابسته به جریانِ حضور توست!
همچون درختی به ریشه اش،
پرنده ای به بالش،
و آسمان به وسعتش...!
من آن قدر با تو درآمیخته ام
که هویتم به ارمغان آمده!
که اگر روزی مرا ترک کنی،
یقیناً خواهم مرد،
خواهم مرد...!