پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نازنینم!پیراهنی که تو به تن می پوشی،لباس روح من است!در بهشت هم، همان پیراهن را به تن خواهیم کرد من و تو... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
متن۴۲:میترسم...میترسم پیری کهنسال شده باشم،اما هنوز به امید آمدنت،در سردترین روز زمستانپنجره هارا باز بگذارم!تابیایی و آمدنت را جشن بگیرم!هنوز هم گلهای باغچه رابه امید تو آب میدهم تا از آن شاخه گلی نسیبت کنم!اصلا گلهای باغچه را آب میدهم تا اولینو قشنگترین گل سنگ قبرم باشی :)نازنینم؛در زندگانی ام که نقش نداشتی،اما اگر از تو پرسیدند دوستش داشتی بگو«بله»به بعدش هم فکر نکن،خودم گناهت را گردن میگیرم!راستی...از چشمهایت بگو؟!...
نازنینم! نیک می دانمکه عشق برایِ توتویِ زیبایِ بی نقص،نه آب می شود نه نان!امّا برایِ من، منِ شیدایِ مجنونهم خون می شود، هم جان !...
نازنینم ، گل من !با بوسه ای بر دستان کوچکت و تبسمی به نگاه مهربانت می گویم: فرزند دلبندم! تولدت مبارک...
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه نازنینم …...
تو ناز کن من تمنا ،تو دلبری کن ،من تماشا️️️️...
با من از دوزخ نگوعاشق کجا؟آتش کجا؟نازنینمآنقدر ها هم خدا بیکار نیست...
مانده بودی اگر نازنینمزندگی رنگ و بوی دگر داشتاین شب سرد و غمگین غربتبا وجود تو رنگ سحر داشت......