پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خنده هایم عجیب تب داردسدی از گریه در عقب داردهمه شب اگر به شعر می کوبداز رنج و غمش به یار میگویدچون او را بی قرار می بیندهنوزهم در انتظار می بیندچندی ست اظطراب هم دارد با اینکه قرص خواب هم دارددر این زندگانی که فردا نیستچگونه هنوز او در اینجا نیستیا رب من من را عزیز برگردانحتی وحشی و مریض برگردان...
شده دلتنگ کسی باشی و از شدت غموحشی و هار شوی پاچه بگیری همه را،ارس آرامی...
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست...
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست...
در دوری تو ای بت رنگین کمانمهرچند بسوزم به تو در حال گمانمحالی شده ام سیر زخود روی به ما کنتا با طربی دل به سرابی بسپارممجنون تو بودن عجبی اوج عقول استمجنون تر از آنم که به تو دل نسپارمآری تو بگو شک بدهند بر من بیماربیماری تو درد و بلا بود به جانمهرگز که بجز تو به کسی فکر نکردمحاشاکه به جز تو به کسی دل بسپارمهر کس که بدیدم بگفتست خرابمای قافله ی عشق بسی مست شرابمحوای جهانی و بیا گول بزن بازساده تر از آنم که به گولت نخرام...
- آره،داشتم می گفتم؛دلتنگی خیلی وحشیه ،مکان و زمان نمی شناسه!یهو وسطِ یه روزِ خوب یا یه روز شلوغ، وسطِ بَلبَشویِ یه دعوا،موقع رد شدن از خیابون، تو پاساژ وسطِ خرید،تو صف نونوایی، وسطِ جشنِ فارغ التحصیلی، شب عید،میونِ شلوغیِ مترو، سر جلسه یِ امتحان،حتی وسطِ وانفسایِ قیامت ..چنگ میزنه تو گلوت و تویی که مات و مبهوت تو چشاش نگا می کنی و خُشکِت میزنه!حتی به این هم فکر نمی کنی که این لامروت از کجا پیداش شد؟!فقط غرق میشی، غرق میشی ..چ...
فاصله خندیدن من تا وحشی شدنم و پاچه گرفتنم میتونه حتا یه ثانیه باشه...
از پیِ بهبودِ درد ما دوا سودی نداشت... بافقی...
ما نباشیمکِه باشدکِه جَفای تو کِشد... بافقی...
آدم ها از ترس وحشی می شوند، از ترس به قدرت رو می آورند که چرخ آدم های دیگر را از کار بیندازند. وگرنه این همه زمین و زراعت و دام و پرنده و نان و آب هست، به قدر همه هم هست، اما چرا به حق خودشان قانع نیستند؟ چرا کتاب نمی خوانند؟ چرا هیچ چیز از تاریخ نمی دانند؟ چرا ما این همه در تیره بختی تکرار می شویم؟ این همه جنگ، این همه آدم برای چیزی کشته شده اند که آن چیز حالا دستشان نیست؛دست بچه هاشان هم نیست....
مثل فرانسوی : کسی که زبان مادریش را نمیداند و یاد نگرفته باشد وحشی است....
در انتقام و عشقزن وحشىتر از مرد است....
رام بودی آمدی و مار وحشی میرویکاملا عکس هم اند آغاز و پایانت رفیق...
کلمات وحشی اند، آزاد و بی مسئولیت و مهار نشدنی،آری کمی توان در بندشان کرد، می توان تحت حروف الفبا به صف کشیدشان و به فرهنگ نامه ها تسلیم شان کرد اما دیگر زنده نیستند....
من صیدِ دیگری نشوم ، وحشیِ توام...
در من گرگی خسته و وحشی است / خسته از تمام دنیا...خسته از بازی های سرنوشت...وای از روز انتقام...