سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
من که میدانم دلت خوش روزگارت عالی استدر کنار من ولی جایت همیشه خالی استبعد تو با درد این غصه نمی آیم کنارزندگی بی تو برایم قصه ای پوشالی است تا که بودی زندگی رنگین کمان عشق بودطرح بی روحش کنون مانند نقش قالی استدر شبم عطر تنت دیگر نمی پیچد دریغعطر شب بو ها گواه حال این بد حالی است ماه هم امشب در آمد بی فروغِ بی فروغهر طرف رو میکنم پروینِ بداقبالی استآنچه آرامم کند در این سیاهی ها ی شبیاد تو با خاطرات ...
ای آنکه چشمان قشنگت رنگ دریاستهم ساحل آرامش و هم دشت رویاستمغرور زیبایم غزل جان گیرد از تو جانا. غزال چشم تو. روح غزلهاستپیشم بمان و با دل من عاشقی کنچون بی تو دل افسرده و غمگین وتنهاستبا من بمان و عشق را نجوا کن ای دوستبا تو سرود دلبری خواندن چه زیباستتو شاه بیت هر غزل؛ هرفصل شعریهرجا که نامت میبرم در شعر؛ غوغاستلبریز خواهش می شود هر بیت شعرمآری تمام این غزل شوق. تمناستباز ازنگاهت مینویسم آه ای عشقابیات...
دشتمان گرگ اگر داشت نمینالیدیم...نیمی از گلهی ما را سگ چوپان خورده !...
آهوان، گم شدند در شب ِ دشتآه از آن رفتگان ِ بی برگشت...
جمعه ها روباید با این دلبردوتایی بزنیم به دل دشت و جاده️...
تیرگی میآیددشت میگیرد آرامقصهٔ رنگی روزمیرود رو به تمام ......
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زندبه دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند...