شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
چهل سالگیگفتی بهم پسر جون ، زندگی کن قشنگهرنگ جماعت شو تا ، دنیا باهات نجنگهحرفتو گوش کردمو ، با همه کس نشستمنمیدونم چی شد که ، دلم همیشه تنگهعاشقه عاشق شدم ، دل رو به دریا زدماما تو دریای دل ، بجای ماهی سنگهبرگشتم از ساحلش ، به راه خونه رفتمتو راه ، یکی بهم گفت : سنگ مال پای لنگهچشم براهش شدم ، لنگ نگاهش شدمعشق بخدا آخرش ، اسارته تفنگهچهل شدمو هنوزم ، پیلهء پیله هستمفقط نظاره گر که ، دلا چه رنگارن...
نمی فهمم عشق راشاید که زود باشدچهل سالگی...
به نظرِ من،بحران، برایِ چهل سالگی نیست...!.هرکدوم از ماها،یه روزایی تلخیم،یه روزایی گُنگیم،و یه روزایی ضعیف میشیم....نه به سن مربوطه، و نه به روزگار....ما آدما، زندگیمون،پُر شده از، بحرانِ چهل سالگی،اونم تو هر سن و سالی از عمرمون...تو هر نقطه ی عطف و خشمی!.این ما هستیم،که بعضی وقتا، خودمونو،درونمون گُم میکنیم،و زمان میبره، برایِ پیدا کردنِ این گُمشده....زندگیتون، دور باشه از بحران......
در چهل_سالگی هم که باشیطنین صدای کسی کهتو را به "نام کوچکت" بخواند وپشت هر بار که صدایت می کند"عزیزم" بگذاردمی تواند عاشق ات کند. و تو بعد از تمام شدن حرفهایشدختربچه ی هجده ساله ای می شویکه دوست داردبال در بیاورداز شوقِ عاشقی. در چهل سالگی هم که باشیمی شود آن قدر عاشقی اتپرهیجان باشد کهخاطره ی گرفتن دست گرم مردانه اش را در سرمای زمست...
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری نگاه میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازهی صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است ...اما وقتی به آن میرسد، میبیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده ، دور چشمهایش چین افتاده ، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند و از همه بدتر ، بار خاطرههاست که روی دوش آدم سنگینی میکند ......