شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
اولین برف …هجوم نیمی از کلاس به سمت پنجره...
تو بر سیاه ِ تخته، سپید می نویسیشکوفه می تکانی، امید می نویسیدراین کلاس کوچک که پنجره ندارددریچه می گشایی، جدید می نویسیتو بااشاره خود چه راحت و صمیمیبرای قفل ذهنم، کلید می نویسیچه نور دلفروزی نوشته تو دارد!مگر برای خورشید رسید می نویسی؟همیشه دوستی را به حال می کشانیهمیشه دشمنی را بعید می نویسیشکوه ِ راستی را به سرو می نماییپیام خرمی را به بید می نویسیتو در شروع پاییز بهار می سراییبه روی سینه برف، نوید می نوی...
واژه ها بر تخته های سیاه جان می گیرند و پروانه می شوند تا در نفس های هیجان زده کودکان پرواز کنند و فضای لرزان کلاس را گرم نمایند...
نسیم، نفس های معطرش را هر صبح بر گونه های سرخابی کودکانه شان می دمد تا خواب را در سایه های کوتاه دیوار جا بگذارند و مشتاقانه تا حیاط منتظر مدرسه بدوند دیوارهای آجرنمای مدرسه را سراسر شور و شوق پر کرده است . کلاسها با آغوش باز در آستانه درها ایستاده اند تا میهمانان خود را در آغوش بکشند...
مهر که می آید، پاییز آغاز می شود. برگ های درختان که شروع به ریزش می کنند، شکوفه های لبخند کودکان، یکی یکی گل می دهند.در فضای کلاس ها تخته سیاه ها، چشم انتظارند تا دوباره سراپا پر شوند از عطر لبخندهای هم شاگردی ها. کلمات مهربان، بی تابند تا دستی کوچک، با مداد شوق، بر صفحه های سفید دفترهای چهل برگ، بنویسدشان...