سوگلی بهار تویی درختان بیهوده بیدار شده اند...
بغض گلوگیری ست جمعه تا خفه نکند دست برنمی دارد..
امانت داری بلدی؟؟ می خواهم دل بسپارم!!
نام دیگر تو جادوگر قرن است وقتی اینگونه مرا غیب می کنی در آغوشت...
دلم برای زمستان میسوزد وقتی نگاهت پاییزم را بهار میکند!!
خط چشم کشیده شده ات تمرین الفبا میکند با من...
بغض گلوگیری ست جمعه تا خفه نکند دست برنمیدارد
من جامانده از توام با لب هایی بی بوسه که هرروز پوستشان را میخورم
تخته می کنم در خانه ای را که دیگر روی ماه تو را نخواهد دید!!
دلم یک باران آبان ماهی می خواهد و یک تو برای قدم زدن...
دیوانه شدن کم است من جان میدهم برای یک جانم گفتنت
بغض گلوگیری ست جمعه تا خفه نکند دست برنمی دارد
دوره گرد فصل های اندامت شده ام پاییز به پاییز شعر میبافم از دامن گلدارت
امانت داری بلدی؟؟ می خواهم دل بسپارم
نام دیگر تو جادوگر قرن است وقتی اینگونه مرا .. غیب می کنی در آغوشت!!
بعد تو قلم بی حیا شده است هی می رقصد و آمدنت را می نویسد
سبک شعرهایم کوتاه است ولی قربان آن موی بلند و چشم سیاهت جانا...
در تابستان جا مانده ام لبخندی بزن و هدیه کن پاییز را ..
فصل بیقراری ابرها رسید گل نازم نیستی و باران پر میکند جای خالی ات را
در تابستان جا مانده ام لبخندی بزن و... هدیه کن پاییز را !
تمام شد جمعه تا دلتنگی بعدی خداحافظ....