پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قصه ی من و تو قصه ی آسمان و زمین است...هیچ وقت به هم نمی رسیم مگر قیامت به پا شود......
تو شیرینی به پایان تمام قصه ها من همطفیل قصه،فرهادی، ڪه از اسم تو مشهورم...
من زیستنم قصه ی مردم شده استیک تو وسط زندگیم گم شده است....
برای من که پُرماز فراق قصه نگواگر کتاب تو باشی کتابخانه منم ......
میروی با غیر و من با گریه میگویم: بهخیرخاطرت آسوده باشد! اهلِ نفرین نیستمعاقبت با مرگ دیدار ت میسر میشودآخرِ این قصه شیرین است، بد_بین نیستم...
گر قیامت قصه باشد من کجا بینم تورا...؟...
آخرین قصهی مگوی منیمثل آیینه روبهروی منیتو همانقدر آرزوی منیکه منِ بینوا امیدِ تواَم......
دهقان عاشق! کوه اگر این بار ریزش کردپیراهنت را در نیاور؛ قصه تکراریست!...
همین یک لحظه را دریابکه فردا قصه اش فرداست...
کم کن این فاصله را قصه بغل می خواهد......
گرگ شنگول را خورده استگرگمنگول را تکه تکه کرده استبلند شو پسرم !این قصه برای نخوابیدن است !...
گر قیامت قصه باشدمن کجا ببینم تو را...؟...
دلم میخواد بودنت مثل قصه روز و شب باشد......
الکی قصه ببافم چه شود؟تو که پیشم باشینه فقط خوابکه بیداری منرنگ رؤیا دارد....
اصلا درست، قصه ی ما اشتباه بود!اما چقدر با تو دلمروبراه بود...
قصه من تا ابد این گونه اغاز میشودیکی بودهنوزم هستخدایا همیشه باشه...
قصه اینجاستکه شب بود و هوا ریخت به هممن چنان درد کشیدمکه خدا ریخت بهم......
قصه ها هست ولیطاقت ابرازم نیست...!...