پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سپیدترین حاشیهمیان سبز و سرخ نگاهت برهنگی معنی ندارد.گاهی به گنگیحرفی پرت می کنیو گاهی هم چُنان شفافکه آینه در برابرش لُنگ می اندازد.تواهل حاشیه،اهل دیواری که چین را از جهان جدا کردنبودی،همان قدر در جهان سوم ت غرقیکه من از چشم انداز صُوت حرُوفکه بر تن شب می دودتا جملگی به ماه بپیوندندو بر برلین ِنگاه بدرخشندمست می شوم بُگذار حاشیه ها بسازند•بگُذار آب و روغن قاطی کنند•و تیتر اول تمام روزنامه های روززن...
در من چیزى کم بود و در این زندگانى هم چیزى کج بود. میان ما و این زندگانى یک چیزى گنگ ماند. ما دیر آمدیم، یا زود. هرچه بود به موقع نیامدیم. از کتاب “ کلیدر “ [ محمود دولت آبادى]...
فکر می کنم یه چیزیتوی خودم گم کردم......
از مقابل او گذشتم.. میدانستم او کیست..اما رفتارم ناآشنا بودنش را نشان میداد.. چشمانم فریاد میزدند تا لحظه ای او را ببینند.. قلبم خود را به دیواره ی قفس میکوبید تا لحظه ای صدای گرومپ گرومپش شنیده شود.. دستانم.. از آن ها نمیگویم.. اما.. مغزم به همه آن ها اخم کرده بود و دستور حرکت به پاهایم داده بود.. پاهایی که هرلحظه امکان داشت بایستند.. ریه هایم.. پس از رد شدن از کنارش.. آن چنان هوا را خارج کرد که گویی تا کنون نفس نکشیده بو...