پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشم هایش رابه آفتاب بخشیدتا از دریچه ی یک زندانبه جهان نگاه کندقلبش را به جنینی بخشیدکه در زهدانِ درّه ای، شکل زندگی،تلف شده بودپاهایش رابه تک درختِ گورستان بخشیدتا استعدادش رادر جنگلی بکر شکوفا کنددست هایش رابه باران بخشیدتا گونه های خیسِ مردانِ تنها راپاک کندو امادهانشتنها دهانش مانده بودکه آن را نیز به شعر بخشید...«آرمان پرناک»...
اَ قبرستانچندر اَمی پئیزاَ مانِهسورخٚ شمعدانی سربسربرگردان:این گورستان/ چقدر شبیه ی پائیز ماست/پشت سرهم شمعدانی سرخ✍علیرضا فانی...
اتاق چوبی از احساس زندگی خالینه حس گریه گلایه، نه حس خوشحالیاتاق بی در و پیکر که دار قالی راگرفته تنگ بغل، زیر سقف پوشالیو دختری بی لبخند، صبح رو به پدر سلام! و بعد نه حرفی نه حال و احوالیپدر مچاله، پدر ناتوان، پدر عاصیپدر نتیجة شغل شریف حمّالی!پدر علیل و زمین گیر، دخترک اماپرنده می بافد پا به پای بی بالیبرای وا شدن بخت دخترانة خودگره زده است دلش را به ریشة قالیو گاه می اندیشد به آفرینش و جبربه این که خلقت ...
وقتی دیدید سایه انسان های کوچک در حال بلند شدن است... بدانید آفتاب سرزمین شما در حال غروب کردن است...سرزمینی که متفکرانش بیکار باشند و بیسوادانشان شاغلمشاورانش بیمار باشند، و وکلایش ساکت؛جوانانش اَبله باشند، و سالخوردگانش اَحمق:مردانش لحن زنانه داشته باشند، و زنانش ژست مردانه؛اغنیایش دزدی کنند، و فقرایش کارگری با حقوق بخور و نمیر؛صادراتش مُزدوران مبتذل باشد، و وارداتش مواد مخدر،قبرهایش خریده شوند، و مغزهایش فروخته,گورستان تاریخ اس...
من آنجا نیستمرها کن سنگِ گوشهی گورستان را!من آنجا نیستم!.وقتی باران میبارددستت را بر شیشههای خیسِ پنجره بگذار.تا گونههای مرانوازش کرده باشی! .این دستهای همیشه شوخِ من است.که هنگامِ بازگشتنت به خانه در غروبهای پاییزی.موهایت رابه پیشانیات میریزد، نه نسیم!لمس کن تنِ درختان جنگل را،برای در آغوش کشیدن من....این گرانیتِ گرد گرفته را رها کن!من آنجا نیستم!.زیرِ این سنگتنها مُشتی ...
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان؛ و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرود ها را و تُرا که مردگان این سال عاشق ترین زندگان بوده اند....
بسیار سالها گذشت تا بفهممآنکه در خیابان می گرید از آنکه در گورستان می گرید بسیار غمگین تر است...