من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم که رویت میکند هشیار و بویت می کند مستم
با خیالت بی خیال خیل عالم گشته ام
مست توام چه می دهی باده به دست مست خود ؟
بعد از او حوصله ای نیست که عاشق بشوم
من بلد نیستم جز تو خودم را به کسی بسپارم
با هیچ کس جز تو نسنجیده ام تو را
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
در دلم هستی من اما در دل تو نیستم در نگاهت آشنایم؟ یا غریبه؟ چیستم؟
عشق یعنی تو بخندی که مرا غم نبرد
عشق و دنیای منی اما نهانت می کنم از گزند حاسدان ممنوعه ی زیبای من
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
هر لحظه در من تو یک تکرار بی تکراری
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن
من که اسیر گشتهام با نگهی ز چشم تو از چه دگر به قلب من نیش و کنایه می زنی
باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منم که تو با لشکر چشمانت و من یک نفرم
من جز تو نشانی به دل خویش ندارم
تنها یک آغوش می خواهم از تمام این هستی هستی؟
در دلم حسرت دیدار تو را کاشته ام
پرنده ی بیقرار دلم هوای پرواز دارد وقتی که آشیان تویی
کنار دریا عاشق باشی عاشق تر می شوی و اگر دیوانه دیوانه تر
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم تو بدان این را تنها تو بدان
عشق همین است همین که یک ذره از تو می شود تمام من
لیلای من باش و مرا مجنون خود کن مجنون لیلا بودنم را دوست دارم
حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم ! نتوانم_!