می خواهمت، می خواهمت، هر چند پنهان می کنم
روزی آید که دلم هیچ تمنّا نکند
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
در ما نمانده زان همه شادی نشانه یی
اگرچه باز نبینم به خود کنار تو را عزیز میشمرم عشق یادگار تو را ...
بگذار در بزرگی ِ این منجلاب یأس دنیای من به کوچکی انزوا شود
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند
روزی آید که دلم هیچ تمنا نکند دیده ام غنچه به دیدار کسی وا نکند
مرا هزار امید است وهر هزار تویی...
ستارهها نهفتم در آسمان ابری دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من . . .
آه این کیست که در می کوبد؟ همسر امشب من می آید وای ای غم ز دلم دست بکش کاین زمان شادی او می باید! لب من - ای لب نیرنگ فروش - بر غمم پرده یی از راز بکش ! تا مرا چند درم بیش دهند خنده کن ،...
گیرم درخت رنگ خزان گیرد تا ریشه هست ساقه نمی میرد
مرگ پیش از مرگ یعنی زندگی بی شور و عشق این چنین مرگی شکارم کرد و در دامم کشید
مرا هزار امید است و هر هزار تویی شروع شادی و پایان انتظار تویی
می خواهمت که خواستنی تر ز هر کسی کو واژه ای که ساده تر از این بیان کنم ؟
آن دیده که با مهر بسویم نگران بود دیدم که نهانی نظرش با دگران بود
ای رفته ز دل راست بگو بهر چه امشب با خاطره ها آمده ای باز به سویم
به خنده گفت اگر جز تو را عزیز بدارم مرا عزیز بداری ؟ به گریه گفتم : آری
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را
با این همه دلداده دلش بسته ی ما شد ای من به فدای دل دیوانه پسندش
آتش گرفتم آتش گرفتم گفتم: نظر کن سر بر نکردی سر بر نکردی
هر چند رفته ای و دل از ما گسسته ای پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم خلق می دانند و من انکار ایشان می کنم