پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شب است و سلامی به غم،غصه و دردبه این روزگار و به درد و دلِ مردبه بخت بدم ، حال داغون و خستهکه بی تو دلم یخ زده، مُرده و سردسجاد یعقوب پور...
حکم ما دل بود اما، صد امان از بخت بددست ما بی حکم گردید، حریفم هی می برید...! ارس آرامی...
مهر پائیز دو چندان شده استقلب من سردتر از فصل زمستان شده استبرگ رقصان شده از شاخه جداشده نومید از این خلق خداسفره ها به که چه رنگین شده استچهره ها لیک چه غمگین شده استهمه از بخت بد خود نالندچشم ها باز ولی در خوابندکار هر روزه ی ما پند همه مردم شهرشده لبخند خدا با ما قهربخدا ما همه گی منتظر معجزه ایمبشود معجزه یا گر نشود باخته ایمما همه صلح طلب با خودمان در جنگیمرنگ به رخسار نداریم ولی صد رنگیمزری امیدوار...
هرچندکه اندام تو برف سبلان استاز گرمی اهوازِ لبت بوسه پزان استیک شهر در این عرضه تقاضای تو داردتقصیر لبت نیست اگر بوسه گران استبازار طلا نیست اگر موی طلاییتبا هر وزش باد چرا در نوسان است؟سر ریز شدم از یقه پیرهن از بسدر عشق تو سیال تنم در فوران استتا بره چشمان ترا گرگ ندزدددر مرتع گیسوت،دلم چشم چران استهر بار که تبخیر شد از ذهن خیالتآن سوی دگر خاطره ات در میعان استرویای من این بود که همراه تو باشمافسوس که در د...
گاهی همنفر سومی از راه میرسدکه از بختِ بدمُهره ی مار داردمی آید و میبردهرآنچه را که تو عاشقانهپای دوست داشتنشایستاده بودی....
من چه چیزی را بهانه کنم؟ که به تو برگردمکه به تو پیامی بِفِرستماز بخت ِ بد نه کتابی پیش ِ تو جا گذاشته امنه عطری؛ نه شالگردنیبرای یک تبریکِ ساده هم هیچ مناسبتی با تو همخوانی نداردنه پزشک شده ای ؛ نه مهندس و نه...! از تولدَت هم که ماه ها گذشته استمن چه چیزی را بهانه کنم که سر صحبترا با تو باز کنم ؟چرا به فکرم نرسیده بود آن روز که همه ی بَهانه ها را یکجا به دستَت دادم تا برای همیشه برویلااقل یکی از آن بهانه ها را برای امروز پس اند...