برگردان شعر کوردی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات برگردان شعر کوردی
چنان بر سرمان آمد،
که باور به دستهایمان هم نداریم!
از آن زمان که
بعد از هر شمارش،
همیشه یکی از ما کم میشد.
تو را نداشتم، چه باید میکردم؟!
غروبهای سرخ را به غم میسپردم و
ساعات استراحتم را به جنگ و
سپیدهدمان و روشنایی را به اشباح مرگ!
تو را نداشتم، چه باید میکردم؟!
نفسهایم یخ میبست و
سینهام پر از دردهای بیپایان فراق میشد.
تو را نداشتم،
باید به فکر دو...
با داشتنت،
اگر در لبهی مرگ هم باشم
باز زندگی برایم لذت بخش است.
تو چنینی!
با بودنت میتوانی
روح پژمردهام را شاداب کنی
آرامشی از برای دل پریشانم،
نفسی برای سینهی پر دردم،
پناهگاهی برای بیکسیهایم،
صدایی برای نگفتههایم،
آری! تو چنینی!
با تو،
روزگار کودکیام را به یاد میآورم!
دقیقن همان ایامی، که بیمار میشدم و
همهی خانوادهام میخوابیدند
غیر از مادرم که شب تا صبح بر بالینم مینشست!
آه! خدا مادرم را از من ستاند و
ولی تو را به من بخشید...
از این روست که میگویند:
خدا گر به...
چقدر شیرین است،
تمام تلخیها را عسل کرده-
زنبور خیال!
تابلوی زن،
قلمش را به دست میگیرد و میگذارد-
نقاش!
خانه را آب و جارو کن،
هر روز کبوتر خیالاتم -
نماز آمدن را میخواند!
شاعر: ریبوار فایق
مترجم: زانا کوردستانی
تو عاشق سنگی و
من هم ستیغ کوهم -
باغ پر از نسیم و لبخند است!
پا به پای هم میروند،
دستشان در دست هم -
روز و شب!
زمانی از راه خواهد رسید
که درودها، بدرود میشوند
خاطرات شیرین مبدل به اشک میشوند
و حرفهایت پایان خواهند یافت
دوستان، بیگانه میشوند و
احساسهای پاک، مبدل به نفرت و کینه،
از همه بدتر،
انسانها تبدیل به درندگانی خونریز خواهند شد.
وقتی به اندام خود نگاه کردم،
زخمهایم را چنان گلی شکفته دیدم
که از آنها خون میچکید.
وقتی به دشمنان نگریستم،
نفرت و کینه نسبت به آنها مرا آرام کرد،
و صبرم کمر آنها را شکست.
تنهایی،
خیلی با وفاست!
هیچگاه تنهایت نمیگذارد.
شعلههای آتش
میان تنور سینهام را
فقط با باران بوسهی لبهایت
خاموشی میپذیرد.
من با کلمه به کلمهی شعر
برای تنت
پیراهنی
به زیبایی گلستان خواهم دوخت
تا پروانههای پاییزی خیالاتت
از باغ سینهات دور نشوند.
من از چکچک شبنمهای نشسته
بر گیسوان خیس
شعری سبز،
لبخند را بر لبانت تحریر خواهم کرد.
تا خنده از هجوم غم در امانت نگه دارد.
در خاطرات کودکیام
نیمهای از خویشتنم را
به دست باد سپردم
و اکنون بر شاخسار درخت خیال گیر کرده
من از آن سالهای دور
تاکنون،
حسرت وطنم در چشمانم باقی ماندهست.
از آن زمان، تاکنون
من پرندهای بیآشیانهام
که هر روز در آسمان دربدریهایم
پیچ و تاب میخورم
از درد...
در چشمانت،
من،
صبح سپید را میخوانم.
تنها تاریکیست
که توانایی
درک عشق تابش ماه را دارد.