اشتیاق عاشقی را در نگاهت خوانده ام اینچنین درگیر چشمانت فدایی شد دلم
چشمانت راز آتش است و آغوشت اندک جایی برای زیستن و اندک جایی برای مردن
اینجا بجز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست
بی تفاوت نیستم فقط دیگر کسی برایم متفاوت نیست
تو روح منی چون بروی جان رود از تن
آنچنان در دل تنگم زده ای خیمه ی انس که کسی را نبود جز تو در او جای نشست
شست باران همه ی کوچه خیابان ها را پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من ؟
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
درد اگر درد تو باشد چه خیالی ست که من دلخوش داشتن خوب ترین دردسرم
هر شب یکی به پنجره ام سنگ میزند تنها منم که با خبرم کار ، کار توست
بخوابم یا نخوابم مثل هرشب تو می آیی به خوابم ؟ من بخوابم ! _
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا
بغلم کن که دلم خواب ابد می خواهد
گفتی ام درد تو عشق است دوا نتوان کرد دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد ؟
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
از عشق من به هر سو در شهر گفت و گوییست من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
در پیش رخ خوبت خورشید نیفروزد
به شرط آبرو یا جان قمار عشق کن با ما که ما جز باختن چیزی نمی خواهیم از این بازی
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان
مرا از خود رها کردی و بال و پر زدن دادی اگر این است آزادی ، مرا بی بال و پر گردان
من جز برای تو نمی خواهم خودم را
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم
هر چه دارم از تو دارم ای همه دار و ندارم با تو آرومم و بی تو بیقرار بیقرارم