آزرده از دل خود و بازیچه ی توایم ما ساده نیستیم؛تو اهل سیاستی!
در این دیار بی کسی من به کجا سفر بَرم که هر کجای عالمم تنهاتر از هر کس منم
گل اگر خشک شود ساقه ی آن می ماند دوست اگر دور شود خاطره اش می ماند
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
دلدار ،دلی خواست و دل برد و دلم رفت دل دادم و دل بستم و دل کند چه راحت
گرچه در دورترین فرض محالی اما... من به از نو شدن وصل تو ایمان دارم...
مرا رازیست ست اندر دل که گر گویم زبان سوزد، و گر پنهان کنم، ترسم که مغز استخوان سوزد
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد
گفتم که: الف،گفت: دگر؟ گفتم: هیچ در خانه اگر کس است، یک حرف بس است
زلیخا مُرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
من از مفصل این نکته مجملی گفتم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
صاحب نظری ، یک نظری سوی دلم کن آنجا که فقط خانه ی توست تا به قیامت سجاد یعقوب پور
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چه ها رفت
جانا ، نظری که ناتوانم بخشا ، که به لب رسید جانم
دل نیست کبوتر که چو بر خاست نشیند از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم
مرحبا ای پیکِ مشتاقان بده پیغام دوست تا کُنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت
گوش اگر داری دراین بستان سرا هر غنچه ای می کند با صد زبان تلقینِ خاموشی ترا
گرچه من چون غنچه مُهر خاموشی به لب نکهت گل می کند تفسیر، فریاد مرا
روز اول که سرِ زلفِ تو دیدم گفتم که پریشانیِ این سلسله را آخر نیست.
من شاعر درباری ام و چشم تو کافیست تا خیره در ان باشم و انعام بگیرم
دل چو فارغ شد ز حق، فرمان پذیر تن شود می برد هرجا که خواهد اسب ،خواب آلوده را
مآ برآیِ دیگَران حآلِ قَشنگی سآختیم قِیمتش رآ بآ دِل تَنهآیِمآن پَردآختیم