متن دلنوشته
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلنوشته
بعضی اوقات دلم ابری می شود،
دلم می خواهد که ببارم...
امیدم را بین ابرهای خاکستری رنگ گم می کنم،
و میزبان تیرگی می شوم...
به نظر من حتی برای یه مدتم نباید دور شد.
وقتی میگی عادت کردی و دوستش داری...
پس چرا میری؟
اگه واقعا دوسش داری حتی یه لحظه ام ولش نکن!
همین یه مدتا
به یه عمر تبدیل میشه!
وقتی بتونی برای یه مدت ازش دل بکنی
برای یه عمر هم...
همیشه من می مانم و خدای خودم؛
هیچ و پوچ و شکسته احساساتم...
سنگینی تپش های درون قلبم،
همراه با بغض بدون شرح
و سیل عمیقی از اشک های بی صدا
بی تردید! بی وقفه! و بی صدا...
با باریدن باران گل از گلش می شکفت.جوری به پیشوازش می رفت که انگار سالهای سال منتظرش بوده است.چشم هایش را می بست،دستانش را باز می کرد و خودش را در آغوش باران می انداخت.همراه با آوای باران ترانه می خواندو شادمانه سرور می کرد،طوری که انگار نیمه ی گمشده...
گاهے فکر می کنی
قاتل ترین موجود قلبت است
و مقتول او خودت...
فقط بلدیم برویم!
بدون اینکہ به پشت سرمان نگاه کنیم؛
شاید پشت سرمان کسے چشم انتظار باشد.
می رویم و نگاهے به زیر پایمان نمی اندازیم که شاید قلبے را زیر پایمان لہ کرده باشیم.
فقط بلدیم بدون دلیل و خداحافظی نابود کنیم و برویم...
حرفی با خدا...
سلام خدا جون...
حالت چطوره؟
می بینی خدا جون،چقد آدم پروی ام من؟
کم که میارم،حالم که خراب میشه، تازه تو رو یادم میاد...
آره،بازم کم آوردم...
بازم اومدم گلایه و شکایت کنم...
هی من و بگم و تو فقط گوش کنی...
خدا جون،ما آدما وقتی سراغ...
سیگار
اینم تموم شد...
سیگار و میگم...
آخرین نخ بود...
البته آخرین نخ این پاکت...
می خوام برم خیابون قدم بزنم،
پاکت بعدی رو هم همون جا باز می کنم...
می خوام کمی با هم حرف بزنیم...
می دونم صدام و نمی شنوی اما...
شاید یه روزی این خیابونا مسیر...
هر روز همین موقع ها درست این دم دمهای عصر که میشود سیل دلتنگی در لباس اشک گونه هایم را فرا میگیرد... دوایش یک فنجان قهوه نیمه داغ است, که تلخ و شیرینیش را متوجه نشوم...
و بعد کنار پنجره بنشینم و چشم در چشم درخت انگور بشوم...
و به...
تا به شب عادت کردیم صبح شد...
صبح را زیاد نمی شناختیم...
تا صبح آمد دلبری کند و با لطافتی نوازشمان کند.
نفهمیدیم چه شد که دیگر صبح نبود...
عمر صبح کوتاه بود...
عمر هر چیز نوازشگری کوتاه است...
ظهر آمد که بگوید عاشقمان هست و چقدر پایمان وای می...
بارون شدیدی میبارید...دستم قفل دستش بود،فشاری داد و گفت؛تندتر بیا خیس شدی...سرمامیخوریا...اونوقت من حال و حوصله مریض داری ندارم..از حرفی ک زد خندش گرفت..قدمامو آهسته تر کردم و با جدیت گفتم؛احتیاج ب پرستاری ندارم،لازمم نیس نگرانم باشی،خودتم میتونی تند تر بری تا سرما نخوری،لبخندی زدو گفت؛وا کن گره ابروهاتو دختر،چقد...
مث بید ب خودش میلرزید،چندباری تکونش دادم اما جز اینکه کلمات نامفهومی رو تکرار کنع و بلرزع حرکتی نکرد،عاروم صداش زدم...ضربه ای ب صورتش زدم و سعی کردم بیدارش کنم،،،وحشت زده چشاشو وا کرد ونشست...نفس نفس میزد،لیوان آب رو جلو لباش گرفتم و عاروم گفتم؛نترس چیزی نیس فقط خواب دیدی،یکم...