هر رؤیایی از جایی شروع میشود…
گاهی از یک نگاه، که بیصدا قلب را به تپش میاندازد.
گاهی از یک لبخند، که جهان را روشنتر از هر صبح میکند.
و گاهی از خاطرهای، که در تار و پود تاریخ و سرگذشت ما تنیده شده است.
رؤیاها همیشه از جنس خیال...
هر رؤیایی از جایی شروع میشود…
گاهی از یک نگاه کوتاه، گاهی از یک لبخند ساده،
و گاهی از خاطرهای که در دلِ تاریخ و سرگذشت ما جا مانده است.
رؤیاها همیشه از جنس خیال نیستند،
بعضیشان آنقدر واقعیاند که با حضور یک “او” معنا میگیرند،
و جهان اطراف ما...
هر رؤیایی از جایی شروع میشود…
گاهی از یک نگاه، گاهی از یک لبخند،
و گاهی از خاطرهای که در دلِ تاریخِ ما جا مانده است.
رؤیاها همیشه از جنس خیال نیستند،
بعضیشان آنقدر واقعیاند که با یک “او” معنا میگیرند.
شاید آن رؤیا، تکرارِ لحظهای باشد که هنوز در...
آرام میآمد تا خزان را به بهار تبدیل کند،
چنان من را درگیر کرد که آسمانم تیره و تار شد.
آمدنش بوی زندگی میداد،
مثل نسیمی که بر برگهای خشکِ دلم میوزد و یادم میآورد هنوز میشود سبز بود.
اما چه زود،
آن آرامشِ شیرین، به دلتنگیِ عمیق بدل شد....
دلم برای قدمهای رهگذرانِ عابرانِ پیاده تنگ میشود،
برای روزهایی که خیابانها پر از نفسِ تو بود.
یادش بخیر، وقتی بیدلیل میرفتی و من بیدلیل دنبالت میکردم،
نه مقصدی بود، نه وعدهای، فقط دل… که به هر قدمت دل میداد.
حالا خیابان همان خیابان است،
اما صدای قدمهایت را از...
دلم برای قدمهای رهگذرانِ عابرانِ پیاده تنگ میشود،
برای آن بیقراریهای خاموشِ خیابانی که هر غروب بوی رفتن میداد.
برای نگاههای گذرایی که هیچوقت تکرار نشدند،
و صدای کفشهایی که روی آسفالتِ خیس، مثل ضربانِ زندگی میدویدند.
حالا خیابان ساکت است،
و من ماندهام با خاطرهی آدمهایی که نمیدانم چرا،...