غروب در جنگل پاییزی، شبیه رؤیاییست که آرام خاموش میشود…
خورشید آخرین پرتوهایش را از لابهلای شاخههای برهنه میفرستد،
و برگها در نور نارنجیِ غروب میدرخشند،
انگار هرکدامشان شعلهی کوچکی از خورشید باشند که به زمین افتادهاند.
هوا بوی چوب خیس میدهد، بوی خاکِ نمخورده و سکوت.
باد آرام از...
عصر پاییز، وقتِ آرامِ جهان است…
وقتی خورشید خسته، پشت شاخههای زرد پنهان میشود
و سایهها روی زمین دراز میکشند،
گویی همهچیز میخواهد کمی استراحت کند؛
دلِ زمین، دلِ آسمان، و حتی دلِ آدمها.
در عصر پاییز، هوا بوی چای تازهدم میدهد،
بوی بارانِ در راه، بوی پنجرهی نیمهباز و...
بارانهای پاییزی، قصهگوترین بارانهای دنیا هستند؛
آرام میبارند، اما در دلشان هزار واژهی بیصدا دارند.
هر قطرهاش انگار یادآور خاطرهایست که نمیخواهد فراموش شود.
و وقتی بوی باران در هوا میپیچد،
جهان برای لحظهای نفس تازه میکشد.
پاییز، فصلی است برای اندیشیدن…
برای قدم زدن در خیابانهای خیس،
برای نوشیدن...
پاییز که میرسد، جهان آرامتر میشود…
انگار همه چیز در سکوتی باشکوه فرو میرود؛
درختها لباسهای رنگیشان را میپوشند و باد، موهای خستهی زمین را نوازش میکند.
هوا بوی خاک نمخورده میدهد، بوی چای تازهدم و پنجرهی نیمهباز،
بوی دلتنگی و حرفهای نگفته.
پاییز فصلِ میانِ بودن و رفتن است....
هر رؤیایی از جایی شروع میشود…
گاهی از یک نگاه، که بیصدا قلب را به تپش میاندازد.
گاهی از یک لبخند، که جهان را روشنتر از هر صبح میکند.
و گاهی از خاطرهای، که در تار و پود تاریخ و سرگذشت ما تنیده شده است.
رؤیاها همیشه از جنس خیال...
هر رؤیایی از جایی شروع میشود…
گاهی از یک نگاه کوتاه، گاهی از یک لبخند ساده،
و گاهی از خاطرهای که در دلِ تاریخ و سرگذشت ما جا مانده است.
رؤیاها همیشه از جنس خیال نیستند،
بعضیشان آنقدر واقعیاند که با حضور یک “او” معنا میگیرند،
و جهان اطراف ما...
هر رؤیایی از جایی شروع میشود…
گاهی از یک نگاه، گاهی از یک لبخند،
و گاهی از خاطرهای که در دلِ تاریخِ ما جا مانده است.
رؤیاها همیشه از جنس خیال نیستند،
بعضیشان آنقدر واقعیاند که با یک “او” معنا میگیرند.
شاید آن رؤیا، تکرارِ لحظهای باشد که هنوز در...
آرام میآمد تا خزان را به بهار تبدیل کند،
چنان من را درگیر کرد که آسمانم تیره و تار شد.
آمدنش بوی زندگی میداد،
مثل نسیمی که بر برگهای خشکِ دلم میوزد و یادم میآورد هنوز میشود سبز بود.
اما چه زود،
آن آرامشِ شیرین، به دلتنگیِ عمیق بدل شد....
دلم برای قدمهای رهگذرانِ عابرانِ پیاده تنگ میشود،
برای روزهایی که خیابانها پر از نفسِ تو بود.
یادش بخیر، وقتی بیدلیل میرفتی و من بیدلیل دنبالت میکردم،
نه مقصدی بود، نه وعدهای، فقط دل… که به هر قدمت دل میداد.
حالا خیابان همان خیابان است،
اما صدای قدمهایت را از...
دلم برای قدمهای رهگذرانِ عابرانِ پیاده تنگ میشود،
برای آن بیقراریهای خاموشِ خیابانی که هر غروب بوی رفتن میداد.
برای نگاههای گذرایی که هیچوقت تکرار نشدند،
و صدای کفشهایی که روی آسفالتِ خیس، مثل ضربانِ زندگی میدویدند.
حالا خیابان ساکت است،
و من ماندهام با خاطرهی آدمهایی که نمیدانم چرا،...