متن زهرا حکیمی بافقی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات زهرا حکیمی بافقی
تحمیدیه: به نام یگانههدایتگر عالم هستی؛ خداوندِ بیبدیلِ مهر و سرمستی؛ که فرمانهای نابش، رهمینماید سوی راستی و میرهاند بندگان را از کژی و کاستی و پستی.
آنگاه؛
که در اقیانوس بیکران آزردگی و بغض،
خویشتن را میکوشی،
از صمیم جان،
خدا را فریاد کن؛
و آرام،
قرآن بخوان!
پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی
یک نفر
دارد آه میکشد آرام
نم نم باران
مینوازد گونههای خیسش را
و بغضی سرد
میفشارد گلوی خستهاش را سخت...
هماره در دهلیز قلبم
و بطن وجودم
تو را میجویم!
همیشه سراب دلم
برای دریای محبّتت
سینه میگشاید!
آه
از آن لحظههای بیگناه
که لجاجتمان
زندگی را از ما گرفت!
در شمارش معکوس زندگی،
دقیقههایی بیتاب،
نفس میکشند...
میدانم؛ میآیی:
صداقت را به خلوص میرسانی؛
قداست را به طلوع مینشانی؛
و شفقی از شفقت را،
پیشاپیش پنجرهی نگاهمان،
به تلالوء میکشانی...
در پگاهان سرشار از نور؛
با اشتیاق؛ با شور،
چشم در راهت میمانیم؛
و با باورِ بصیرتی وسیع؛
بینشی اصیل،
سروادِ سبزِ آمدنت را،
همچنان میخوانیم...
قطعهای از پازل سرخ دل من،
پیش دشت سبز چشمانت،
جا ماندهاست؛
آمدی و بردی با خود،
نیمی از وجود مرا؛
نیمهی من،
جدا از من،
چرا ماندهاست؟!
باز آی و تکمیل کن:
دفتر وجودم را؛
طرحی از من به جاست؛
مابقی،
رها ماندهاست!
آنگاه
که در پس کوچههای زندگی
گم میشوی
از صمیم جان
خدا را فریاد کن
و آرام
قرآن بخوان!
بغضی نهفته، در سراپای نهانم
انگار کن، تنهاترین والِ جهانم
از بس کسی درکم نکرده، هیچگاهی
دل را میانِ آبِ غمها میجهانم
گاهی نباید سردرآورد از جهان
زیرا از آن، صد صدمه بر جان میرسد
ماهی چو سر، از آب درمیآورد
در یک نفس، عمرش به پایان میرسد
✍ عطشِ عریانی
@bzahakimi
هیچ میدانی؟
تو که باشی
چسبناکست؛ بسی
بستری که در آن
حسّ خیس و
حالِ خاصّ زنانگیام
فوران میکند از:
عطشِ عریانی...
با دلم میمانی؟
✍ چرا شدم من آشنای تو؟!
@bzahakimi
چو دل شد آشنای تو،
شدم رهای نبضِ لحظههای تو؛
همیشهی گلِ دلم،
نفسزنِ هوای تو؛
و مهرِ جان،
هماره در وفای تو؛
ولی...
فسوس امان؛
که ناگهان،
به دستِ بازیِ زمان،
جدا شدم؛ جدا شدی؛ جدا شدیم؛
نبودنت؛ ندیدنت،
فنا نمود،
تمامِ...
✍ دُردِ دَرد
@bzahakimi
بی دلیل نیست؛
گر غریب شد،
دلِ نجیبم؛
دَرْک داشتم؛
که دُردِ دَردِ سینه شد نصیبم...
سفر حال مرا بِه میکند؛ وقتی
شدم جانخسته از دنیای شهرِ غم
@bzahakimi
فنجانِ دلم، قهوهی رویای تو دارد
پیمانهی جان، جوششِ صهبای تو دارد
وقتی بدهی دستِ دلم، دستِ گُلت را
احساسِ نهان عطرِ دلافزای تو دارد
ردّ عشوههایت
غوغا میکند مدام
در گذرگاهِ عاطفهام
درگذر از اشتباهم و
برگرد کنارِ دلم!
شک نکن که:
جغرافیای تنِ تبدارم
همواره
نقشهی راهِ هموارِ به تو را
با مهرِ نهان
خواهان است
بام تا بام
از اوجِ قلّهی سپیدِ مهر
نگاه کن
خورشیدِ احساسم را!
شام تا شام
بر بلندای بامِ بخت، ببین
بسترِ سرد از نبودت را
و با سوسوی ستارگانِ محبّت
بلرزان دلت را
به حالِ دلم!
تو را
تا مرزِ رویا
میخواهم هنوز
خطای دیدم بود
اگر دیدی
که گفتم
بر هم خورده
مرزِ مهرم
در بند عشقت اسیرم
ببین چه سان
ژرفای احساسم
با تکرار محبت
ترجیعبند مهر میسراید
چتر دستانت را
سایهسارم کن
تا احساسم
رها گردد
از دست باران دلتنگی