در خموشی های من فریادهاست آنکه دریابد چه میگویم....... کجاست..؟
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی گر از یادم رود عالم ، تو از یادم نخواهی رفت
ما همه مان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است ، زندانهایی گوناگون ولی بعضی ها به دیوار زندان صورت می کشند وبا آن خودشان را مشغول می کنند بعضی ها می خواهند فرار بکنند دستشان را بیهوده زخم می کنند و بعضی ها ماتم می گیرند ولی اصل...
برای کسی که تنهاست آینه تنهایی دیگری ست.......
ما چنان زندگی می کنیم که گویی همواره در انتظار چیزی بهتر هستیم آرزو می کنیم که ای کاش گذشته باز گردد و بر آن حسرت می خوریم
من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را
هر کسی یه اسم توی زندگیش هست که تا ابد هر جایی بشنوه، ناخودآگاه بر می گرده به همون سمت یا از روی ذوق ؛ یا از روی حسرت و یا از روی نفرت !
هر صبح آفتاب از نخستین برگ شناسنامه ی تو سر می زند... تقویم زیر پای تو ورق می خورد...
هر آنچه دوست داشتم برای من نماند و رفت… امید آخرین اگر تویی! برای من بمان…..
اندیشه معشوق نگهبان خیال است عاشق نتواند به خیال دگر افتاد ...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور
کودکان دریچه های فردایند آنان از جنس بهارند و همواره از پنجره ی شکوفه پوش فردا به امروز می نگرند به سراغ آنان اگر می روید هشیار باشید ! از دیروز چیزی همراه نبرید!
من نیمی دریا بودم, نیمی خورشید با نیمی از خودم می خواستم نیم دیگر را خاموش کنم اندوه بزرگیست آتش نشانی که در دریا غرق شده است ، سوخته باشد!
تا عشٖق تو در میان جان است جان بر همه چیز کامران است
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم! یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی!
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای... قلب مرا برده به تاراج
راستش آدم هیچ وقت نمیدونه چى مى خواد آدم فکر میکنه یه جور آدم مشخص رو مى خواد و بعد یکى رو میبینه که هیچى از چیزایى که مى خواسته رو نداره و بدون هیچ دلیلى عاشقش میشه....️
دستم ، نه ! اما دلم به هنگام نوشتن نام تو می لرزد…........!
منتظر می مانیم شب به پایان راهش نزدیک میشود ما را هرگز خوابی نیست بیدار می مانیم تا سپیده دمان منتظر می مانیم تا خورشید چکش اش را بر تارک خانه ها بکوبد منتظر می مانیم تا خورشید چکش اش را بر پیشانی های مان بکوبد بر قلب های مان...
من و یار و دل دیوانه ، بساطی داشتیم عقل ِ بیکار بیامد ، همه را بر هم زد....!
عجب آن دلبر زیبا کجا شد عجب آن سرو خوش بالا کجا شد میان ما چو شمعی نور میداد کجا شد ای عجب بیما کجا شد دلم چون برگ میلرزد همه روز که دلبر نیم شب تنها کجا شد
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را..!
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
در دلم آرزوی آمدنت میمیرد رفته ای اینک اما آیا باز میگردی؟ چه تمنای محالی دارم؛ خنده ام میگیرد