من سراپا همه زخمم تو سراپا همه انگشت نوازش باش ...
همه شب زنده داری هایم تقصیر توست تقصیر تویی که باید می بودی ولی حالا خوابم را هم با خودت برده ای
با من قدم بزن، تنهاتر از همه اِی مصرعِ سکوت، در شعرِ همهمه با من قدم بزن، چله نشینِ عشق فرمانروای قلب در سرزمینِ عشق
سفر کن به هیچکس هم نگو . یک رابطه عاشقانه را زندگی کن و به هیچکس هم نگو شاد زندگى کن و به هیچکس هم نگو! آدم ها چیزهاى قشنگ را خراب می کنند
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو حوضشان بی آب است
هزار بار هم که از این شانه به آن شانه بغلتی، این شب صبح نمی شود وقتی که دلتنگ باشی..!
تنها که می ماند و امان از صدای او که ابدی شد در گوش من .. !
برای همیشه می رود و دلتنگی هایش را به خاک می سپارد زنی که فهمیده بود صبح حرف تازه ای برای گفتن ندارد...
مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتّی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. امّا یک چیز مسلّم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی...
هر چند بشکسٖتی دلم، از حسرت پیمانهای اما دل بشکسته ام، نشکست پیمان تو را...
وقتی تو می خوانی مرا وقتی تو آوازم می کنی صدایت لایه ای از دانه روز برمی دارد و پرندگان زمستانی هم آوایت می شوند. گوش دریا پر است از زنگ و زنجیر و زنجره از موج و اوج و حضیض و من پرم از تو وقتی تو آوازم می...
زندگی کردن من مردن تدریجی بود، آنچه جان کَند دِلم عُمر حسابش کردم!
ماییم که گه نهان و گه پیدایم گه مومن و گه یهود و گه ترساییم تا این دل ما قالب هر دل گردد هر روز بصورتی برون می آییم
جهان ای برادر نماند به کس دل اندر جهانآفرین بند و بس مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
به رهی دیدم برگ خزان ، پژمرده ز بیداد زمان کز شاخه جدا شد چو ز گلشن رو کرده نهان ، در رهگذرش باد خزان چون پیک بلا بود ای برگِ ستمدیدهء پاییزی ،
کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج.. جذبه ی دیدن تو می کشد از هر طرفم
آن روزها هر وقت موهایت را باز میکردی، باد وزیدن میگرفت! این خشکسالی بی دلیل نیست؛ و جز من هیچکس دلیلش را نمیداند! باد دل باخته بود؛ و تو موهایت را کوتاه کرده ای!
بر من از خوی تو هرچند که بیداد رود چون رخ خوب تو بینم همه از یاد رود.........
جان آدمی با درد سرشته اند با درد زاده می شویم و با درد... نه تن میمیرد ماهیچه هایش از هم می گسلد رگ هایش کرم هایی گرسنه می شوند ویکدیگر را می بلعند جان اما زنده می ماند، و برای ابد درد میکشد.... چه قدر راه می رویم حرف...
در خموشی های من فریادهاست آنکه دریابد چه میگویم....... کجاست..؟
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی گر از یادم رود عالم ، تو از یادم نخواهی رفت
ما همه مان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است ، زندانهایی گوناگون ولی بعضی ها به دیوار زندان صورت می کشند وبا آن خودشان را مشغول می کنند بعضی ها می خواهند فرار بکنند دستشان را بیهوده زخم می کنند و بعضی ها ماتم می گیرند ولی اصل...
برای کسی که تنهاست آینه تنهایی دیگری ست.......
ما چنان زندگی می کنیم که گویی همواره در انتظار چیزی بهتر هستیم آرزو می کنیم که ای کاش گذشته باز گردد و بر آن حسرت می خوریم