متن آرامش درونی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات آرامش درونی
فردا دیر است
امروزت را همین امروز، زندگی کن ، همین امروز لذتش را ببر، و همین امروز برای آرزوهایت تلاش کن
حسرت یعنی در گذشته جا ماندهای، و نگرانی یعنی اسیر آیندهای شدهای که هنوز نرسیده و اتفاقاتی که هنوز نیفتاده!
آیندهای که شاید نرسد
و اتفاقاتی که شاید...
از غم گذشتم و درِ تازهای گشود زمان
دری ز جنس حضور و سکوت و لطف نهان
نه قفل داشت، نه دیوار، نه شکایت شب
فقط نگاهی که میرفت سمت صبح امان
نه از کلید گشودم، نه با دعای بلند
فقط گذشتم از آن دردهای بی درمان
نه وعدهای به...
در هر سکوت، آوازِ من پیدا شد از خاموشیام
در هر نفس، پیداست شوقِ مرگ و باز آمدنم
از خلق بگریختهام، تا با خودم تنها شوم
تا بشنوم در هر صدا، پژواکِ بی راه ساختنم
با هیچکس جز خلوتِ خود، آشتی نتوان کنم
من صلحِ جاویدم درونِ صحنهی بیساز و...
من زنیام که سایه نمیشوم برای هیچ نوری،
قدمهایم روی زمین نرم است
اما غرورم از جنس کوه
نه برای دیده شدن
برای آنکه بودنم،
خودش دلیل سکوتِ جهان است.
"گاهی بد نیست کمی دل به ندای قلب سپرد، حتی اگر خرد، خلاف آن حکم کند. گویی تمرینی است برای رهایی از بند عادتها و ترسهای بیهوده. بگذاریم قلبمان مسیر را روشن کند، مهم نیست اگر راه، ناهموار و غریب بنماید. شاید در انتهای همین راهِ پرپیچوخم، گنجی نهفته باشد...
تکیه بر او بکن!
او نیازهایت را بس؛
رازهایت را بس؛
تکیه بر او بکن!
زمانی که در بهت و حیرانی،
خویشتن خویش را،
واله و حیران؛
سرگشته و سرگردان،
به هر سو میکشانی؛
آرام باش؛ آرام!
یک نفر هست نزدیک به تو؛
تکیه بر او بکن!
تکیه بر او بکن؛
و او را،
در تمام لحظههای بیکسی؛
دلواپسی،
با تمام توان؛
با بیان ایمان؛
و زبان جان،
فریاد کن!
✍ پارگیهای دلم💔
کانال تلگرام:
bzahakimi@
پارگیهای دلم را خستهام؛
بهرِ دل، بار سفر را بستهام؛
یک عصا و، چند دستی هم، لباس؛
کوزهی آبی و قدری، اسکناس؛
در زمین و آسمان، پر زد دلم؛
تا بیابانِ عطش، سرزد دلم؛
باز هم، غم با دلم، همصحبت است؛
«در بیابان، لنگه...
ناامید میشوم
ولی بهجای خشم و تنفر
سکوت میکنم
لبخند میزنم
و به درون قلبم پناه میبرم
شجاع میشوم و بی تعلقی پرواز میکنم
میروم و دیگر بازنمیگردم
به آنجا که روح من در سادگی خویش
بی شکل، درخشان و بی انتهاست
چون شمع خواهم افروخت
تاریکیها را خواهم نواخت...
تنهاییام آیینهی آرامشم شد
خلوتنشینی، قبلهی مهر و غمم شد
من با منم، بیدغدغه، بیواهمه من
این آشناتر از همه، شد همدمم شد
ثانیههام، آکنده از رنگ سکوتاند
لبخند آن لحظه، پناهِ شبنمم شد
جمع های غوغا را نمیخواهم خریدن
هر جمع بیلبخند، دور از عالَمم شد
از خویش گفتن،...
بنفشهها گواهند،
که من از جنس آرامشم
نه بهار لازم دارم، نه معجزه؛
کافیست دلم با لبخندم یکی باشد،
و یک دسته گل،
برای یادآوریِ تمام چیزهایی که هنوز
زیبا هستند.
مگر دلتنگی از نام او آغاز میشود
که جان به گریه میرسد و راز میشود
شب از فراق او دل آسمان ترک برداشت
قلم شکست و گیتار سکوت، ساز میشود
دعا که میکنم، غمم پایان نمیرسد ز او
خاطرات دور است و دل، پر آواز میشود
دوباره بی او باغ...
دیشب... وسط یه خستگی کشدار که حتی خواب هم نمیتونست قانعش کنه، با خودم فکر کردم... شاید ما آدما یه جایی، یه گوشهی ناپیدا، تصمیم گرفتیم خودمونو قایم کنیم. پشت لبخندای جمع و جور، پشت کپشنهای قشنگ، پشت نقشهایی که حتی خودمون گاهی باهاش اخت شدیم.
راستش بعضی وقتا از...
به سویت، آمدم، با پای احساس
تو را فریاد دارد، نای احساس
دلم خستهست، از: آلودگیها
ببار ای بارانزای احساس
ببر، آلودگی را، از هوایم
دوباره، شاد کن، دنیای احساس
چو دل دیدم ز مردم خسته گردد
به خلوت دل پناهی بسته گردد
ز طبعِ خلق، هر کس شد خبردار
ز غوغایش، دلش رسته گردد
کسی که اهلِ معنا گشت و بینا
ز مردم تا ابد آشفته گردد
چه حاجت صحبت اغیار گفتن؟
که دل با خویشتن آراسته گردد
به...
چقدر خیالم راحت شد وقتی فهمیدم فقط خودم در جهان هستم و همهچیز تنها پژواکی از وجود خود من است؛ آنگاه تمام توهماتم از خوب و بد درهم شکست...
خسته ام
خزیده چون کبوتری درقفس
دُرنایی تازه از کوچ پنجره ها از راه رسیده...
گویا پرستویی هستم که به شوق بهار تمام آسمان را شقایق چیده...
خسته ام
انقدر خسته ...
که دلم میخواهد ، خواب ابدی تعبیر پلک هایم باشد...
میدانی ...
دنیا با من نساخت
با ما...
خسته ام
خزیده چون کبوتری درقفس
درنایی تازه از کوچ پنجره ها از راه رسیده...
گویا پرستویی هستم که به شوق بهار تمام آسمان را شقایق چیده...
خسته ام
انقدر خسته ...
که دلم میخواهد ، خواب ابدی تعبیر پلک هایم باشد...
میدانی ...
دنیا با من نساخت
با ما...