«مجذوبِ»تو نوروز و شب عید نداند آن روز کند عید که تو گردد
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید من شبم تو ماه من بر آسمان بیمن مرو
گیسوان تو شبیہ است بہ شب؛ اما نہ شب ڪہ اینقدر نباید بہ درازا بڪشد خودشناسے قدم اول عاشق شدن است واے بر یوسف اگر ناز زلیخا بڪشد
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را
شب همیشه به تمامی شب نیست چرا که من میگویم چرا که من میدانم که همیشه در اوج غم یک پنجره باز است پنجرهای روشن و همیشه هست رویاهایی که پاسبانی میدهند آرزویی که جان میگیرد..