صوفیان وا ستدند از گرو می همه رخت بنده از شرم شدم پشت درختی پنهان!
اگر نبوسم حسرت اگر ببوسم شرم شب خجالت من از لب تو در راه است ...
شرم می گفت نگاهت نکنم ، گفتم چشم عشق میخواست ببیند نظری دعوا شد !
خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری، خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرم زندگی نکردن است !
ما را به خود کردی رها شرمی نکردی از خدا اکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده
کاش جای شرم، گاهی دل به دریا می زدیم این که تنهاییم، تاوان خجالت های ماست
دیدمت با یار بودی ، از نگاهش شوق میریخت دیدمش دستت گرفته ، گو که رود از چشم میریخت دیدمت بردی رخت را سمت گوشش بهر نکته دیدمش تا نکته گفتی ، از لبانش قند میریخت دیدمت بستی دو دیده غنچه کردی لعل خود را دیدمش ک بعد بوسه ،...
انار گونه هایت از شرم ترک برداشت وقتی دستانت را به آرامی گرفتم
به من بتاب که سنگ سرد دره ام که کوچکم که ذره ام به من بتاب مرا زشرم مهر خویش آب کن مرا به خویش جذب کن مرا هم آفتاب کن
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی که چشمش وقت ِ گُلچیدن به چشم باغبان افتد