شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
زندگیــ تجربه تلخ فراوان دارد
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامعه اندوه مپوشان هرگز
که به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت غصه هم میگذرد ...
زندگی ذره کاهیست که کوهش کردیم
زندگی نام نکوییست که خارش کردیم
دلا زوجیـم کـه دوشـادوش نوشتیم
گهی نیش و گهی از نوش نوشتیم
کمـــال همــنشــین در مـــن اثـر کــرد
مــرام عاشقــی خودجــوش نوشتیم
رسالةٌ إلى نفسی:
أکلمکِ وأنا أبحث عن تلک الملامح المزدهرة التی کانت تسکن زوایاکِ...
أین ذهبت؟
لماذا لم أعد أراها فیکِ؟
هل ماتت؟
أم اختبأت خلف صمتٍ لم أعد أفهمه؟
أم أحلّ مکانها الذبول فی خریفٍ اسمه القدر؟
حتى ابتسامتکِ المزیفة التی کنتِ تتصنعینها أمام الآخرین،
ما عادت تُزهر کما...
تن تب دار شقایق
چه دل عاشق زاری دارد
در میان سنگِ سخت کوهستان
برو بیایی دارد
از معرکه بیرون نرود
خرد عشق بکارد
قد رسایش بدر آید
سر بر شانه دلدار گذارد
شوق دلدار ببیند
چند روزی برِ دلدار بماند
جان فدای عشق دلدار نماید
برگ برگش به دامانش...
شاید او که در صبحِ مهر
در پارک
مانند من
به تابی خالی خیره بود
یا نه،
شاید او که در بارانِ آبان
در پیادهرو
چترش به چترم خورد
یا نه،
شاید او که در عصرِ آذر
در تاکسی
هنگام سرودن شعری
کنارم نشست...
نمیدانم عشق
در تقویمِ پاییزی
چگونه...
او زن بود...
نه بافتهای از تار و پودِ ناز...
بلکه تنی که لباسش، بندِ تبعیض بود
و زخمهایش...
برگههای امضاشدهی جامعهای که
تنِ زن را ملکِ خاموشی میخواست.
سینههایش، نه مظهر زنانگی،
که میدان مینِ نگاههای قضاوتگر شده بودند...
و سیم خاردار،
فقط لباس نبود...
قابِ قانونِ نانوشتهای بود...
رفتش چنان که باد، بیهیچ اعتنایی
نامم ز خاطرش، چو گردی بر گذر افتاد!
چه دلگیرم
دوای درد می خواهم ولی از درد افزون تر
به سینه آتشی دارم از آهی سرد داغون تر
چه کردی با دلم یارا که در باور نمی گنجد
از آن دردانه نیکوتر از این دیوانه مجنون تر
دلی که در میان موج سیر و سرکه می جوشد
شقایق...
غصه های کات دار و سرکشت سمت من است
شادی بعد از گُلَت را با که قسمت می کنی...!؟
اوضاع زمانه هَمِه جنگ است وَ کشتار
از روز ازل بوده چنین زشت وَ تکرار
از سنگ وَ شمشیر رسیدیم به موشک
بمب اتمی هم به میان آید و هشدار!...
لالاییِ رود چیست؟! خوابم نکنید!
در سایهی ابر، آفتابم نکنید!
گفتید بهارِ من همین نزدیکیست
با خشخشِ برگها مُجابم نکنید!...
دوست دارم
آرزوهایم را
روی لبهایت نقاشی کنم،
با زبانی از پرندگانِ خاموش
و رنگی که فقط در خوابِ ماهیان دیده میشود.
هر بار که بخندی،
چالهای از زمان
در گونهات دهان باز میکند،
و یک آرزو،
با چترِ نیمسوخته،
در آن سقوط میکند،
تا در طلسمِ دهانت
باران شود.
◽عدالت هم...
سفید کردیم:
من
موهای تو را
تو
چشمهای به در دوختهی مرا؛
میبینی!
«عدالت» هم
میتواند روزگار آدم را سیاااه کند
چه جوری ذهنمُ از
خاطره هات پاک کنم
کاشکی میشد قلبمُ
پای چشمات خاک کنم
دلم خراب عشقه
بی تو آباد نمیشه
تورفتی و واسۂ
مُردن آماده میشه 😭😭😭
صدای پایِ من
در کوچههای پیچدرپیچِ خیال،
میرقصد.
وَتَن،
خانهایست با پنجرههای باز،
که سیمرغش
در حلقهی زمان
هر روز
بازمیآید.
میترسم
شعر
- این سدّ باشکوه -
در برابرِ حجمِ حروفِ احساس
تن به شکست دهد
میترسم ترکهای قلبم
یک روز
کار دستِ من دهند...
از دست و پا جمعکردنِ چشمها
از اسمش
از زندگیِ چندشآور
دیگر سیر است سوسک
حالا که از دستِ حادثه
به پشت افتاده
دست و پا نمیزند
دست و پا نمیزند جای آسمان و زمین را
عوض کند
صبر کردیم و نشان پیری از ره آمده
داغ دل بر سر زده! گشتیم اندر میکده
چاره ای دیگر نمانده! اندکی خوش بگذرد!
تا که شاید روز خوش از در بیاید سرزده!.....
می دانی؟!
از روزی که نگاهت را بردی؛
دیگر هیچ آینه ای
حتی برای لحظه ای
زیبایی ام را باور نکرد!
من میان سکوت این خانه
حس خوبی به بودنت دارم...
از چشم تو آغاز شد ماجرا
افسانه شد این قصه آشنا
نذر کردم که چون آیی،
باغِ جهانِ را پُر کنم
از نرگسهایِ دل فریب ..!