شک ندارم که تو با قافیه برمیگردی!! شعر من کوچه ی بن بست فراوان دارد
،فرقی نداشت دیشب و امشب برای من جز آنکه بر نبود تو یک شب اضافه شد...!!
ما در سبد خویش بجز عشق نداریم در مسلک ما وصله ی ناجور نگنجد شعر است صلاح دهن قافیه سازان این را تو بدان در کت ما زور نگنجد هر کس نشود همدم تار غم شهناز آواز بنان در دل سنتور نگنجد میلنگد از این شعر، ردیفی که نوشتیم این...
هی شعر نگو، لفظ نیا، حرف نزن مَرد گاهی بغلم کن ، بغلم کن ، بغلم کن
غم هجرِ تو، بُنیادم بخواهد کَند میدانم...
گر چه افٖسانه بُوَد باعث شیرینی خواب خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه عشق!
خسته از عمری زمستانم ، بهارم می شوی؟ گرمیِ آغوشِ سردِ روزگارم می شوی؟ . هست دریایِ دلم ، بازیچه ی امواجِ عشق ساحلِ امنِ وجودِ بی قرارم می شوی؟
در خلوت من ، چه بی امان می تازد من محو سکوت و او به خود می نازد چون میرغضب ، هر آینه ،تنهایی بر گردن من طناب می اندازد
ای کاش به جایِ هَمه می شُد که دَر این شَهر این حالِ به هَم ریخته اَم را تو بِبینی
چه لازم است به زاهد به زور مِی دادن؟ به خاک تیره مریزید آبروی شراب!
منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم
بى تو بى فایده و بى هیجان است جهان مثل یک پنجره که منظره اش دیوار است
ﭘﮋﻭﺍﮎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺸِﻨﯿﺪم ﺍﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺻﺪﺍ هﺮﭼﻪ ﺻﺪﺍ ﻫﺮﭼﻪ ﺻﺪﺍ ﺗﻮ
به دل گفتم زِ چشمانش بپرهیز که هُشیاران نیاویزند با مَست
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ ..
گیسوانت ریخته نظم خیابان را بهم آمدی گردش کنی یاکودتای مخملی
تیر زلفش کار یک سرباز کرد روسری وقتی که از سر، باز کرد...!
بعدِ تو شعر نگویم که بفهمی من هم شاعرِ آمدنم ، رفتنِ تو شعر نبود!
چه روزها به شب آورده ام در این امید که با وجود عزیزت، شبی به روز آرم
می کند بادِ مخالف شور دریا را زیاد کِی نصیحت می دهد تسکین دل آزرده را...
شعری که دوست نشنوَدَش عاشقانه نیست عمری گرفته ایم فقط وقت عشق را...
آنچه از لشکر تاتار ندیدست کسی من ز یک تار از آن زلف پریشان دیدم...
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را....
اگر لبریزم از تو نقص در ظرفیت من نیست وجودت وسعت دریاست در فنجان نمی گنجد...