بیا که *شعر *هایم مغزم را خورده اند بس که حرف آمدنت را می زنند!
تنها شعرِ ممنوعه ی دنیا دوست داشتن توست ...!!! ️️️
دفترم را بر می دارم و شعر هایم را نگاه میکنم صدای بچه ها می آید
لابد دوستت دارم هنوز که هنوز لاکِ پوست پیازی می زنم و هر روز ساعتها به ناخن هایم خیره می شوم و گریه می کنم ... لابد دوستت دارم هنوز که هنوز رژِ بیست و چهار ساعته می خرم و فروشنده بِرَندِ مقاوم تری پیشنهاد می دهد و گریه می...
او دیده بود از اولِ پاییز هرشب به یادت شعر میخوانم فهمیده بودم زیرِ این باران تو میروی من خیس میمانم آبان شدم در اوجِ بی مهری ابری شدم اما نمیبارم بعد از تو این پاییزِ لا کردار گفته هوای بدتری دارم آنقدر از عشقت نوشتم که ما دسته جمعی...
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست داروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟
با من کنار بیا همچون ماه با نیمه ی تاریکش
من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شاد من ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من...
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را باری به چشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
ای کاش نکردٖمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده تقصیر ز دل بود و گناه از دیده آه از دل و صد هزار آه از دیده
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز حذر ای آینه در معرض آه آمده ای از در...
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر...
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی
کدام قدم نو رسیده ای آمد در دلت که اینگونه کهنه شده ام برایت...!
هرکسی یک دلبر جانانه دارد من تو را
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم تو با همه چیز من آمیخته ای
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی چه توان کرد که بانگ جرسی...
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا جز تو ای جان جهان دادرسی نیست مرا
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند دلم گرفت از این گردش و از این تکرار
ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﺍﮔﺮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ! ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ ﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﺷﺎﻫﻨﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ.....
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون ...
بوی آبان می آید بوی کسی که دارد توی نسیم برای تو شعر عاشقانه می خواند!
اندکی شعر بخوان حالت اگر بهتر نشد در طبابت حکم ابطال مرا صادر بکن