تا دستت را می گیرم بی اختیار دست می کشم از تمام دنیا
آغوش من و عشق تو و لحظه ی دیدار رویای قشنگیست و اما شدنی نیست
مهمان دلم باش که در خانه ی قلبم در شاه نشینش زده ام جایگهت را
نقش رویایی رخسار تو میجویم باز
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم که رویت میکند هشیار و بویت می کند مستم
با خیالت بی خیال خیل عالم گشته ام
مست توام چه می دهی باده به دست مست خود ؟
بعد از او حوصله ای نیست که عاشق بشوم
به چه می اندیشی ؟ نگرانی بیجاست عشق اینجا لحظه ها را دریاب زندگی در فردا نه همین امروز است
با منی با خود نیستم و بی تو خود را در نمی یابم مرا با خودت آشنا کن بیگانه ی من مرا با خودت یکی کن
من بلد نیستم جز تو خودم را به کسی بسپارم
با هیچ کس جز تو نسنجیده ام تو را
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
تا لبی بر لب من می لغزد می کشم آه که کاش این او بود کاش این لب که مرا می بوسد لب سوزنده ی آن بدخو بود
در دلم هستی من اما در دل تو نیستم در نگاهت آشنایم؟ یا غریبه؟ چیستم؟
عشق یعنی تو بخندی که مرا غم نبرد
عشق و دنیای منی اما نهانت می کنم از گزند حاسدان ممنوعه ی زیبای من
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
آرام دراز بکش چشم های بس آبی ات را ببند تمام امشب به تماشای تو خواهم بود به نرمی سر بگذار بر سینه ی آرامبخش من اینجا میان بازوانم مکان امنی است برای آرمیدن
هر لحظه در من تو یک تکرار بی تکراری
لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن
من که اسیر گشتهام با نگهی ز چشم تو از چه دگر به قلب من نیش و کنایه می زنی
باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منم که تو با لشکر چشمانت و من یک نفرم
من جز تو نشانی به دل خویش ندارم