تو را عاشقانه میبوسم تا با گرمی نفس هایم به لبانت جان دهم و با گرمی نفس هایت جانی دوباره گیرم دوستت دارم با همه هستی خود ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را
گرچه تو دوری از برم همره خویش میبرم شب همه شب به بسترم یاد تو را به جای تو
ای که نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه هجر تو خوش ترم آید ز وصال دگران
تا نفس هست به یاد تو بر آید نفسم ور به غیر از تو بود هیچکسم هیچکسم
بی تو مرا هوایی ست کز مرگ میسراید ای تو تمام بودم تکرار شو دوباره
من نتوانم زنم قید تو آخر
من ندانم ز نگاه تو چه خواندم اما دانم این چشم همان قاتل دلخواه من است
تا رخ به سمتم میکنی یک دفعه ماتم میبرد
بیا تا برات بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد و خاصیت عشق این است
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت سالها هست که از دیده ی من رفتی لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز
آرام آرام می بوسمت آنقدر که طرح لب هایم روی تمام تنت جا بماند بگذار آغوش تو تنها قلمروی من باشد
برای خوشبخت کردنم نیازی به معجزه نیست فقط بودنت را همیشگی کن
از تو آنچه دارم اندوه نداری توست
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
لبانت قبله نماست وقتی می بوسمش رو به قبله میشوم
اینجا کسی برای کسی بی قرار نیست من در کنار پنجره ام او کنار کیست ؟
بی خوابی ام را یک شب در آغوش تو چاره می کنم عشق من بی تابی ام را چه کنم ؟
قطار می رود تو می روی تمام ایستگاه می رود و من چقدر ساده ام که سال های سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام
ترسم آنجاست که عاشق کنی ام بعد نگاه بعد صدا بعد بگویی نفسم، راه جداست
چه کند با غم تو این دل آشفته ی من ؟!
وضو گرفته سینه ام حًَیَّ عَلیٰ خیال تو
وفا نکردی و کردم خطا ندیدی و دیدم شکستی و نشکستم بریدی و نبریدم
شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ای هنوز مثل قاصدک میان کوچه پرپرم