مبتلایت گشته ام درمان نما با بوسه ای
فکرت به سراپای وجودم گره خوردست
شب به اندازه ی چشمان تو بیتابم کرد وای از این شب که به دست تو پریشانم کرد
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا هر نشاطی مرده است دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد میکنم هر چه تلاش او به من می خندد
بوسیدمش دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد من از جهان سهمم را گرفته بودم
امشب این کافه مست تر از من است روى تمام صندلى ها تو نشسته اى
عشق یعنی تو زمانی که در آغوش منی
اصلا به شب های بدون بودنت لعنت
میگویند خواب دم صبح بیهوده است تعبیر ندارد فرقی نمیکند دم صبح دم شب دم مرگ دم در تو بیا تعبیرش با من
شبیه هر شب بی تو خرابم امشب هم
هر چه داریم ز سودای تو دلبر داریم حیف باشد که ز سودای تو دل برداریم
همبستر یک بغض فرو خورده ام امشب سخت است فراقش به گمانم که بمیرم
گفتم ای دوست تو هم گاه به یادم بودی ؟ گفت من نام تو را نیز نمی دانستم
دلِ من هر چه غلط بود فراوان کردی دوستش داری و پیداست که پنهان کردی
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
بدارم وفای تو تا زنده ام روان را به مهر تو آکنده ام
سلیس و ساده بگویم دلم گرفته برایت
امشب خودت بگو که کجا عاشقت شوم هر جا تو خواستی ، همانجا قرارمان
آنکه مراد می دهد کو که تو را به من دهد
نمی دانم چرا می گویم،آه از دست تو! دست های تو،زیباترین فعل ها را رقم می زدند.. نوازش می کردند، شعر می نوشتند... آهنگ می نواختند، چای می ریختند... دست های تو... رفیق صمیمی دست های من... اما... آه از پاهای تو...! چه ساده رفتند
اندوه شعر نیست اندوه آدمیست که شعر میگوید…......
هر سو که نظر کنم تو هستی
تنها در خلوت اتاق با هر چیزی می شود حرف زد با میز با گل های شمعدانی با هرچه که هست اما من دیوانه ام ! میان این همه هست با تو حرف می زنم که نیستی
به خدا هیچ کس در نظرم غیر تو نیست لا شریک لک لبیک خیالت راحت