گفته بودی که به فریاد تو روزی برسم کی به فریاد رسی ای همه فریاد از تو
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال تو از آن شب واله و حیران نه در خوابم نه بیدارم
چسبیده ام به تو بسان انسان به گناهش هرگز ترکت نمی کنم
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس
هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ای اما دل بشکسته ام ، نشکست پیمان تو را
رفتی ای آرام جان آتش بجانم کرده ای نشتر غم را فرو در استخوانم کرده ای
دیشب آرام کنار گوشم زمزمه کرد دوستت دارم نه تا آسمان هفتم که عیسی رفت نه تا آسمان نهم که محمد من تا خود خدا پرواز کردم
بی تو تاریک نشستم تو چراغ که شدی ؟!
شبی شعری برایت نوشتم در شعرم برف باریدن گرفت و من بر بالین شعرم به خواب رفتم سحرگاهان که چشم گشودم هم برف به تمامی آب شده بود هم شعر را به تمامی آب برده بود :
در وجودمن هزاران زن زندگی میکند یکی شعرمیگوید یکی روزنامه میخواند یکی غذا میپزد یکی موهایش را میباف اما زنی هست که دیگربه آینه نگاه نمیکند اوبازمانده ی هجوم ندیدن هاست
تو آرامش لحظه های منی تو لبخند خوب خدای منی
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش ؟ آتش بوَد فراقت
آغوش تو دلچسپ ترین حلقه ی دنیاست
باز هم کشته و بازنده ی این جنگ منم که تو با لشکر چشمانت و من یک نفرم
در اندک من تویی فراوان
از همه سو به تو محدودم
ناگهان آمد و زد آمد و کشت آمد و برد او فقط آمده بود از دل ما رد بشود
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست گوش کن نبض دلم زمزمه اش با تو یکیست
اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا که ملالم ز همه خلق جهان می آید
تو را من چشم در راهم شباهنگام گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم تو را من چشم در راهم
در گستره ی بی مرز این جهان تو کجایی ؟ من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام کنار تو تو کجایی ؟
حق نداری به کسی دل بدهی ، اِلّا من پیش روی تو دو راه است فقط من یا من
همه درگیر توام ای همه تعبیر دلم
تا نرود نفس ز تن پا نکشم ز کوی تو