متن غریق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غریق
روزهای تلخ گذشته را تکرار می کنیم
مبادا تغییرات برایمان لحظه های بدتری را رغم بزنند و بهمان نسازند!
با اینکه ممکن است تغییرات ، روز بهتری برایمان بسازند
اما ما انسان های فرار از جنگ های پیش از وقوع ایم!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
اشک می شوی
چشمانم را پر می کنی
روی گونه ام می لغزی
جاری می شوی
به لحظات زندگی ام می ریزی
رویاهایم را آب می بَرد...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
اوایل فکر میکردم در من گم شده ای
و اگر پیدایت کنم به تو خواهم رسید و دلم آرام خواهد گرفت
اما اکنون میفهمم تو در من حل شده ای
عشق تو تمام من است
و من از دیدار اول ، در وصال تو ام!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
افتاده ایم رو مدار روزمرگی
حول محور غم های گذشته و اضطراب آینده هرروز را تکراری سپری می کنیم!
صبح هایمان با صدای آزار دهنده زنگ ساعت آغاز و شب هایمان با شنیدن صدای تَرَک های قلبمان به پایان می رسد!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
رفتنت حقیقتی بود تلخ تر از قهوه
که هرروز صبح با دیدن جای خالی ات
آن را سر می کشم...
به قلم: کتایون آتاکیشی زاده
خسته ایم
خسته تر از یک عمر بیداری ،
و روحی که برخلاف جسم به خواب نمی رفت...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
دست هایم را دورِ نداشته هایم حلقه میکنم
مبادا همین خیال آسوده را از من بگیرید...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
مهر با رفتنت شروع شد
آبان با نبودنت طی...
برای آذر در این خانه را باز میگذارم
چمدانت را پایین پله ها بگذار
خودم برایت تا خانه می آورم • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
پاییز هم به مثال خرمالوی این فصل...
برای یک نفر با قرار های عاشقانه اش شیرین است
برای دیگری روزهایی است کوتاه و شب هایی که چندین بار خاطرات او را می میرانند و زنده می کنند ، با طعم گس!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
من جای تو هم سختی ها و خستگی ها را به قلب می کشم...
نگذار لبخندت خشک شود میان صفحه های روزگار... • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
من برای رهایی از روزهای تلخ و تکراری
به دیدار تو چنگ میزنم...
حتی اگر تنها تو را بتوان در خواب دید!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
بیهوده دل به دریا زدی قایق
غریق ، نجات نمی یابد
ذهنم شلوغ است!
من میان تصمیم های اشتباهم ،
اضطرابِ آینده ام،
بلاتکلیفی و
افکار منفی ام غرق شده ام
و خفگی در خشکی عجب دردی است!
که هیچ کس نه می داند نفسِ زنده بودن از سینه ام بر نمی آید،
نه می فهمد چگونه دست و پا زده...
فال شب یلدای من ، باید وصال آغوش تو باشد.
این یک قانون نانوشته ، برای ادامه حیات من است!
یلدایت مبارک!
به قلم: کتایون آتاکیشی زاده
پاییز با تمام دلگیر بودنش
با وجود مصیبت ها و دلتنگی هایی که مدام به رخمان کشید
کنار تو
آسان تر گذشت
زمستان پیش رو هم،کنار تو
گرما بخش خواهد بود
آن یک دقیقه ی قبل از سحر های دلتنگی
صرف آرزو کردن تو خواهد شد
امشب چشمان من ،...
پاییز فصل رفتن است...!
پرنده ها ، شهر را ترک میکنند
برگ ، درخت را
گرما ، قلب هارا
و تو مرا..
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
قلبمان را به امانت پیچیده بودیم میان برگ های بهاری..
بی گمان از اینکه آن ها هم روزی خشک می شوند...
و در پاییز فرشی می شوند زیر پای دلبر ما ، و دلدار دیگری...!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
پای سکوت شب را به میان نکش!
اگر تمام دنیا هم آرام باشد اما تو نباشی
در سر من غوغاست
خواب غیرممکن!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
باز چه کسی؟! کجای این شهر قصد رفتن کرده است؟!
که آسمان این چنین به حال عشق از دست رفته شان چندین شبانه روز ، پی در پی می بارد...؟!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
پاییز برای ما اشک هایی بود که حتی در خفا هم سرکوب کرده ایم
پاییز یک لباس بافتنی بود که آستین هایش را تا نک انگشت هایمان کشیده ایم
به دیوار خنک کنار پنجره ای بی منظره تکیه داده ایم
و حرکت بخار چای تازه دم داخل لیوان را در...
شب ها تا صبح جای خالی ات می نشیند روی آن صندلی چوبی کنار پنجره
و سازِ حسرتِ با تو بودن را می نوازد...
و روز ها صدایش گم میشود میان همهمه مردمی که سعی میکنند مرا از تنهایی در بیاورند...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده