نه کسی منتظر است، نه کسی چشم به راه نه خیال گذر از کوچه ما دارد ماه بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟ وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه...
عدم ازلی « بگویید، از کجا به سراغ تان می آید این غم غریب بالارونده، همچون دریا از صخره ی تیره و برهنه؟» — آن هنگام که قلب مان همچون خوشه ی انگور فشرده شد دریافت که زیستن درد است. رازی آشکار بر همه کس. رنجی بس ساده و نه...
کولیان آمدند سراغ دریا را از من گرفتند رودی کوچک از اشک هایم را نشان شان دادم گفتند « ما برای دریا آمده ایم » گفتم « تا سال دیگر همه ی اینجا دریاست. »
کذاب ترین حادثه زندگیم رفت دیوانه ی دیوانه ی دیوانگیم رفت تو میروی و جان عزیز منه مغرور هر لحظه به من دست تکان میدهد از دور انگار که تو آمده بودی بروی زود کز روز تولد به تنت رخت سفر بود با این همه داغی که دلم دید و...
روزگاری غم برایم هیچ معنایی نداشت واژه ی غم را چه بی رحمانه معنا کرد و رفت
" فردا حتما روز بهتری ست ... " نبینم غصه می خوری رفیق ! نبینم زانوی غم بغل گرفته و نا امید شده ای از رسیدنِ روزهای خوب ... نبینم به اعجاز امّید ، کافر شده و به آسمانِ آبیِ باورت رنگ خاکستری پاشیده ای ! مبادا همچو ارغوان باشی...
روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام بس که خود را در دل آیینه غمگین دیده ام مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟...
دورتر... این جا حوالی خوشه ی گندم از داس افتاده یی من بودم که می خواندم با تک بال پوسیده ام دورتر... این جا پشت، نه صدایی دیگر قطعا روزی صدایم را خواهی شنید روزی که نه صدا اهمیت دارد و نه روز!
ببار ای آسمان امشب که قلبم باز بی تاب است... نه روز آرامشی در دل نه شب در چشم من خواب است
شب ماند و او دیگر نیامد گم بودم و دستی به روی شانه ام زد گفتم که دیگر جان ندارم من بغض ابری بی قرارم قلبم گرفت از شهر خالی رد کن مرا از آشفته حالی...
منِ بی حوصل ه ی سرگردان این همان بود ک ه باید می شد؟! زندگی تلخ تر از تلخیِ زهر قلبِ من سهمِ تو باید می شد؟! دل به دستِ تو نباید می داد طفلِ نوپایِ وجودم هرگز قصه این بود ک ه شنیدم از تو من، تورا دوست نداشتم...
سرد بود آن شب! و چندیست که شبها سردند . . .
پنجشنبه ات بخیر ای آرزوی نداشته ی تمام هفته ی من...
من تو را بر درب خانه ام گریسته ام بر پنجره ام آغوش باز کرده ام تو را بر فرش از عرش پایین کشیده ام من تو را بارها و بارها گریسته ام دلتنگی غبار ریزی بود که زیر نور آفتاب دیده می شد به یک باره که به بالش...
پدر نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست
تا بودم ای رفیق ندانستی که کیستم روزی به سراغ حال من آمدی که نیستم...!؟
زشت است که شاعر وسط خواندن یک شعر با آمدن واژه ی "برگرد" بِگرید.... زشت است، ولی زشت تر این است که عشقت بر شانه ی یک آدم نامرد بِگرید...
درد دارد که کسی باعث دردت بشود که تو از درددلت با دل او حرف زدی
او که در آغوش من می گفت دنیای_منی ترک_دنیا کرد و من در کار دنیا مانده ام
حقّم نبود، خون جگر حقّ من نبود این چشمهای خیره به در حقّ من نبود
نگذاشتی به رنج قفس خو کنم چرا پرواز در ڪنارت اگر حقّ من نبود
سخت است بخندی و دلت غم زده باشد هر گوشه ی پیراهن تو نم زده باشد سخت است به اجبار به جمعی بنشینی وقتی دلت از عالم و آدم زده باشد...
ای دل ساده ی من دور و برت را بنگر هر که با یار خودش رفت... تو تنها ماندی .
دارم هوای صحبت یاران رفته را یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم