چشمانت را نمی فهمم هیچ وقت ارتباط برقرار نکردم با هنرهای مفهومی ! با من سنتی به زبان ساده ی نوازش؛ با دستانت حرف بزن !
-یک زن ؛ هرگر نمی رود ... تنها از آنچه که هست ، دست می کشد…!
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی مرا مستی و سکر زندگانی است چه غم گر در بهشتی ره ندارم که در قلبم بهشتی جاودانی است
چو شب به راهِ تو ماندم که ماهِ من باشی چراغِ خلوتِ این عاشقِ کهن باشی به سانِ سبزه پریشانِ سرگذشتِ شبم نیامدی تو که مهتابِ این چمن باشی شب بخیر
-شمایی که همه بمبها را می سازید شمایی که پشت دیوارها پنهان میشوید شمایی که پشت نیمکتها قایم میشوید فقط میخواهم بدانید ؛ من آنسوی نقابهایتان را میبینم…
ﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﯽ ﻫﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ، ﺩﻟﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
دیگر احتمال بازگشتن تو لطیفه ای ست که دوستان قدیمی مرا با آن دست می اندازند و آن قدر در خلأ غیبتت مرده ام که هیچ زنگ تلفنی مرا از جا نمی پراند !
یا عافیت از چشم فسونسازم ده یا آن که زبان شکوه پردازم ده یا درد و غمی که دادهای بازش گیر یا جان و دلی که بردهای بازم ده
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدی و همه فرضیه ها ریخت بهم
زمن چندانکه می خواهی وفا هست از این معنی بگو یک جو تو را هست؟ سلامم را جوابی نیست از تو بگو در هیچ مذهب این روا هست؟
گر بوسه به من بخشی، دانی به چه ماند ؟ مرغی که گهِ کُشتن ، و قاتل دهدش آب ...
من دوستت دارم هزار هزار پس بگریز از من از آتشم ! از دودم ! که در دنیا ندارم چیزی جز چشم های تو و غم های خویش ...
مستم و دانم که هستم من ای همه هستی ز تو آیا تو هم هستی؟
باید بروم ... دلتنگ که شدی، گلدان کوچک پشت پنجره را ببوس! من، یک روز که خیلی دلتنگت بودم دلم را همانجا خاک کردم...
-هر لحظه مزن در ، که در این خانه کسی نیست ! بیهوده مکن ناله ، که فریاد رسی نیست… شهری که شه و شَحنه و شیخش ؛ همه مستند ! شاهد شکند شیشه ، که بیم عَسَسی نیست…
-کسی چه میداند ! شاید این دنیا ؛ جهنم یک سیاره ی دیگر است…
به پیش روح سرگردان تا شهر قدسی عشق سنگ سوزان را لمس کن باشد که خزانهی درون پذیرای انعکاس درخشش بیپایان باشد و باشد که همهچیز محو شود در دریای ناشناخته تا تنها همان نقطهی جنون به جا بماند. شاعر:
دزد اگر شب گرم یغما کردن است دزدى حکام روز روشن است ...
یک واژه در انتظار بهمنی می شود از واژگانی بیشتر، آنگاه که در انتظار زنی هستی.
گر به اقلیم عشق رو آری همه آفاق گلستان بینی آنچه بینی دلت همان خواهد وآنچه خواهد دلت همان بینی
تشنگی من تنها نوشیدن تمام آن چشمه است که از دهان کوچک تو سر باز کرده است
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست ..! در و دیوار گواهی بدهد کاری هست ...
هر کسی به اندازه ضربه هایی که خورده، تنهاییشو محکم تر بغل کرده...
میبینی چه شب ساکتی است؟ انگار هیچکس در دنیا نیست یا شاید من در دنیای هیچکس نیستم!