گر تو شیرینِ زمانی ! نظری نیز بہ من کن کہ بہ دیوانگی از عشق تو ... فرهادِ زمانم !
عاشقان عیدتان مبارک باد
فکر نکن دشمن داشتن در زندگی درد و رنجه، میتونه نعمت هم باشه، یه آدم عاقل از دشمن هاش بیشتر چیز یاد میگیره تا یه آدم احمق از دوستاش!
اگه یه چاله کوچیک پر از آب باشی، یه سنگریزه می تونه داغونت کنه اما اگه دریا باشی، هیچ چی نمی تونه تکونت بده. هیچ چی
شکستن قلب انسان ها ، اصلا کار دشواری نیست و از دست هه برمی آید! آن چه دشوار است، نشکستن دل هاست ...
همیشه هم خوب نیست که طرف مقابل از احساس شما با خبر شود، گاهی افراد ظرفیت دوست داشته شدن از سوی دیگران را ندارند...
آه.. که عشق بس کوتاه است و فراموشی، بس بلند ...
مردم همیشه به شما نمی گن که چه فکری می کنن فقط منتظرن که توی زندگی پیشرفت نکنی...
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟ گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ...
تو دلت دریاست آبی و عمیق دل من یک ماهی قرمز تنگ بلور بگذر این ماهی در دریای مهر تو غوطه ور شود انجا سکنا گزینم برای ابد
خانم ؟ شما در آستینتان باران دارید ؟ در صدایتان چه ؟ هرچه فکر میکنم شما خودتان هوای دونفره اید ...
تنها راهزنی که دارو ندار ادمی را به تاراج میبرد اندیشه های منفی خود اوست
بوی پیراهنی ای باد بیاور ، ور نه غم یوسف بکشد ، عاشق کنعانی را....
هزار آتش و دود و غم ست و ... نامش عشق هزار درد و دریغ و بلا و ... نامش یار
ﺩﯾﺪﺍﺭِ ﺗﻮ ﻧﯿﮏ ﻭ ﻫٖﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐِ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﯾﻮﺳﻒِ ﻣﺼﺮﯼ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺷﻬﺮ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ
صفتِ چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی شب بخیر
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟!
دستت را به من بده دست های تو با من آشناست ای دیر یافته ! با تو سخن می گویم ... زیرا که صدای من با صدای تو آشناست ...
دلم از نام خزان میلرزد زانکه من زادهی تابستانم! شعر من آتش ِ پنهان ِمن است روز و شب شعله کشد در جانم. میرسد سردی ِ پاییز ِ حیات، تاب ِ این سیل ِ بلاخیزم نیست غنچهام غنچهی نشکفته به کام، طاقت سیلی پاییزم نیست!
دچار باید بود و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد و عشق سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست و عشق صدای فاصله هاست صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.
رواق منظر چشم من آشیانہی توست کَرم نما و فرودآ کہ خانہ، خانہی توست بہ لطفِ خال و خط از عارفان ربودی دل لطیفہهای عجب زیر دام و دانہی توست
گفت: مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو؟ مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو...
ما هم به ذهن سلیم و هم قلب نیازمندیم ، شکوه زندگی این نیست که هرگز به زانو در نیائیم ، در این است که هر بار افتادیم دوباره برخیزیم .
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش الا ای دولتی طالع کہ قدر وقت میدانی گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش