پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از هرآنچه که تو را از آغوش من دور می کند بیزارم...!...
در تمام دنیازنی زیباتر از تو نیستاما مشکل تومثل مشکل گُلیستکه نمیتواند عطر خویش را احساس کندمثل مشکل کتابیست که نمیتواند بخواند......
بگو دوستم دارى تا زیباتر شوم...!!...
مرا که متولد کرد؟مادرم...زنهای همسایه..خدای احد و واحد..نه نمی دانم مرا که متولد کرد!تنها وقتی به دنیا آمدم که چشمهای سیاه تو راگیسوان پریشان توراو لبهای خندانت رادیدممن را تو به دنیا آوردی...
در تمام دنیازنی زیباتر از تو نیستاما مشکل تومثل مشکل گُلیستکه نمیتواند عطر خویش را احساس کندمثل مشکل کتابیست که نمیتواند بخواند...تو مهمترین زن دنیایی..نه از آن رویکه چشمانت همچوندو باغ سرسبز آسیایی اندنه برای اینکه لبانتنصف محصول شراب فرانسه رااحتکار میکنند..نه به این دلیل که سینه هایتاولین دیکتاتورهایی هستندکه بر جهان سوم حکمرانی میکنند..و نه به خاطر اینکه جسم باهوشتپیش از آنکه چیزی گفته باشممتوجه حرفایم ...
بانویمتو خلاصه ی تمام شعرهاییو گلِ سرخی برای تمام آزادی هاکافی ست که اسمت را زمزمه کنمتا پادشاهِ شعر شومو فرمانروایِ واژه هاکافی ست زنی چون تو عاشقم شودتا به کتاب هایِ تاریخ پا بگذاردو پرچم ها برایش بر افرازند. ️️️...
میبوسمت بدون سانسور !و میگذارمت تیتر درشت روزنامه ...آنجا که حروفش را بی پروا چیدهاند ؛و خبرهایش را محافظه کارانه !و من همیشه زندگی را آسان گرفتهامعشق را سخت ......
مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا میمیرم !و فردا چطور ؟ جوری در آغوشم بگیر که انگار از مرگ بازگشتهام !...
انگشتانی تازه میخواهم برای دگرگونه نوشتن !از انگشتانی که قد نمیکشند، از درختانی که نه بلند میشوند و نه میمیرند، بیزارم !...
دوستت دارم ...و هراسانم دقایقی بگذرندکه بر حریر دستانت دست نکشمو چون کبوتری بر گنبدت ننشینمو در مهتاب شناور نشومسخنت شعر استخاموشیت شعرو عشقت آذرخشی میان رگهایمچونان سرنوشت ......
نفس بکش...عمیق ، آرام ، شادمان...!بگو غم رد شود،که قلبت،آرامگاهِ اندوه نیست!...
عشق تو مرا به شهرهای غم و اندوه برد که پیش از تو به آنجا نرفته بودم !و حتی نمی دانستم گریه معنای انسان میدهد و هر کسی بدون اندوه ، انسان خطاب نمیشود ......
امروز صبح دیگریست ...به لبهایت گلهای سرخ بزنگردنبندی از مرواریدهای دریاناخنهایت را به رنگ دلم رنگ کن...
افسوس دیر رسیده ایم ما گل عشق را می کاویم در روزگاری که عشق را نمی شناسد....
من از عشق نمینویسمفقط از تو مینویسم ،و عشق خود از کلامم زاده میشود ......
زندگیاَم از روزی آغاز شد ؛که دل به تو دادم ......
تو را در روزگاری دوست دارمکه عشق را نمی شناسند...
در ژنواز ساعت هایشانبه شگفت نمی آمدمهرچند از الماس گران بودند و از شعاری که می گفت:ما زمان را می سازیم.دلبرم !ساعت سازان چه می دانند؟.این تنها چشمان تو اندکه وقت را می سازندو طرحِ زمان را می ریزند....
آن روزها هر وقت موهایت را باز میکردی،باد وزیدن میگرفت!این خشکسالی بی دلیل نیست؛و جز من هیچکس دلیلش را نمیداند!باد دل باخته بود؛و توموهایت را کوتاه کرده ای!...
باید کسی را پیدا کنمدوستم داشته باشدآن قدرکه یکی از این شبهاى لعنتیآغوشش را برای من و یک دنیا خستگی بگشایدهیچ نگویدهیچ نپرسد...
فصلیست میانِ پاییز و زمستان به نام فصلِ گریه فصلی که از همیشه به آسمان نزدیکتری...
شرمسار دستان تواموقتی به جای دستان منقلم در دست میگیریتا بگویی دلتنگی...!...
بانو ...عشق تو نه بازیچه استنه برگی که در دقایق دلتنگی مرا به خود سرگرم کندبانو عشق توخرقه ای نیست که آن رادر ایستگاه های میانه ی سفر بر تن کنممن ناچارم به عشق توتا دریابم که انسانم نه یک سنگ ......
من دوستت دارم هزار هزار پس بگریز از من از آتشم ! از دودم !که در دنیا ندارم چیزیجز چشم های تو و غم های خویش ......
بعضیها هم هستندکه به نظر فراموششان کردهایماما وقتی حرفشان به میان میآیددیگر نمیتوانیم لبخند بزنیم !...
همه محاسبات مرا در هم ریخته ایتا یک ساعت پیشفکر می کردمماه در آسمان استاما یک ساعت استکه کشف کرده امماهدر چشمان تو جای دارد...
همه چیز قابل انکار است مگر که دوستش داریم.........
جزیرهای است عشق تو،که خیال را به آن دسترس نیست،خوابی است ناگفتنی،تعبیرناکردنی ...به راستی، عشق تو چیست؟...
دوستت دارمو نگرانم روزی بگذردکه تو تن زندگی ام را نلرزانیو در شعر من انقلابی بر پا نکنیو واژگانم را به آتش نکشیدوستت دارمو هراسانم دقایقی بگذرند،که بر حریر دستانت دست نکشمو چون کبوتری بر گنبدت ننشینمو در مهتاب شناور نشومسخن ات شعر استخاموشی ات شعرو عشقت آذرخشی میان رگ هایمچونان سرنوشت....
بدون زنمردانگی مردشایعه ای بیش نیست ...!...
عشق تو،به من غمگین شدن را یاد داد...و من ، سالهاست که محتاجم،محتاج زنی که مرا غمگین کند،زنی که روی شانه هایش گریه کنممثل یک گنجشک...زنی که اجزای مرامثل تکه های بلور شکسته جمع کند......
محبوبماگر روزی از تو درباره من پرسیدند ؛زیاد فکر نکن !مغرور به ایشان بگو :دوستم دارد ... بسیار دوستم دارد ...!...