بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم؟!
بانویم تو خلاصه ی تمام شعرهایی و گلِ سرخی برای تمام آزادی ها کافی ست که اسمت را زمزمه کنم تا پادشاهِ شعر شوم و فرمانروایِ واژه ها کافی ست زنی چون تو عاشقم شود تا به کتاب هایِ تاریخ پا بگذارد و پرچم ها برایش بر افرازند. ️️️
مرا با چشمانت عاشق نشو ، چه بسا از من زیباتری بیابی ؛ مرا با قلبت عاشق شو که قلب ها هرگز مشابه هم نیستند...
میبوسمت بدون سانسور ! و میگذارمت تیتر درشت روزنامه ... آنجا که حروفش را بی پروا چیدهاند ؛ و خبرهایش را محافظه کارانه ! و من همیشه زندگی را آسان گرفتهام عشق را سخت ...
مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا میمیرم ! و فردا چطور ؟ جوری در آغوشم بگیر که انگار از مرگ بازگشتهام !
انگشتانی تازه میخواهم برای دگرگونه نوشتن ! از انگشتانی که قد نمیکشند، از درختانی که نه بلند میشوند و نه میمیرند، بیزارم !
دوستت دارم ... و هراسانم دقایقی بگذرند که بر حریر دستانت دست نکشم و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم و در مهتاب شناور نشوم سخنت شعر است خاموشیت شعر و عشقت آذرخشی میان رگهایم چونان سرنوشت ...
نفس بکش... عمیق ، آرام ، شادمان...! بگو غم رد شود، که قلبت، آرامگاهِ اندوه نیست!
عشق تو مرا به شهرهای غم و اندوه برد که پیش از تو به آنجا نرفته بودم ! و حتی نمی دانستم گریه معنای انسان میدهد و هر کسی بدون اندوه ، انسان خطاب نمیشود ...
امروز صبح دیگریست ... به لبهایت گلهای سرخ بزن گردنبندی از مرواریدهای دریا ناخنهایت را به رنگ دلم رنگ کن
افسوس دیر رسیده ایم ما گل عشق را می کاویم در روزگاری که عشق را نمی شناسد.
من از عشق نمینویسم فقط از تو مینویسم ، و عشق خود از کلامم زاده میشود ...
زندگیاَم از روزی آغاز شد ؛ که دل به تو دادم ...
از چشمانت رد شب را بیرون کن امروز صبح دیگری ست...!
تو را در روزگاری دوست دارم که عشق را نمی شناسند
در ژنو از ساعت هایشان به شگفت نمی آمدم هرچند از الماس گران بودند و از شعاری که می گفت: ما زمان را می سازیم. دلبرم ! ساعت سازان چه می دانند؟. این تنها چشمان تو اند که وقت را می سازند و طرحِ زمان را می ریزند.
آن روزها هر وقت موهایت را باز میکردی، باد وزیدن میگرفت! این خشکسالی بی دلیل نیست؛ و جز من هیچکس دلیلش را نمیداند! باد دل باخته بود؛ و تو موهایت را کوتاه کرده ای!
باید کسی را پیدا کنم دوستم داشته باشد آن قدر که یکی از این شبهاى لعنتی آغوشش را برای من و یک دنیا خستگی بگشاید هیچ نگوید هیچ نپرسد
فصلیست میانِ پاییز و زمستان به نام فصلِ گریه فصلی که از همیشه به آسمان نزدیکتری
شرمسار دستان توام وقتی به جای دستان من قلم در دست میگیری تا بگویی دلتنگی...!
بانو ... عشق تو نه بازیچه است نه برگی که در دقایق دلتنگی مرا به خود سرگرم کند بانو عشق تو خرقه ای نیست که آن را در ایستگاه های میانه ی سفر بر تن کنم من ناچارم به عشق تو تا دریابم که انسانم نه یک سنگ ...
من دوستت دارم هزار هزار پس بگریز از من از آتشم ! از دودم ! که در دنیا ندارم چیزی جز چشم های تو و غم های خویش ...
بعضیها هم هستند که به نظر فراموششان کردهایم اما وقتی حرفشان به میان میآید دیگر نمیتوانیم لبخند بزنیم !
همه محاسبات مرا در هم ریخته ای تا یک ساعت پیش فکر می کردم ماه در آسمان است اما یک ساعت است که کشف کرده ام ماه در چشمان تو جای دارد