فتح کن اقصای دل را،با نگاهت بی کلام سایه ی عشق تو بر اقلیم جانم مستدام
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم وه ... مگر به خوابها ببینمت
من همانم که به جز روی تو هیچ گل ندید هر کجا رفت و نرفت، باز به سوی تو دوید
بی تو زمستان می شود هر چارفصلِ سال ها با تو بهاران می شود پاییز و تابستانِ من
بعد از هزار سال اگر باز بینم ات همزاد من! همینم و عاشق ترینم ات
چه زیبامیشودگاهی،به شخصی مبتلا گشتن برای یک نفر ماندن، برای یک نفر مُردن
هرگز نمیشود که تو را دید و بعد از آن جایی نفس کشید به جز در هوای تو
عطر تو را نفس زدم، درونِ سینه آن قدر که آه هم که می کشم، بوی تو پخش می شود
مرا چه حاجت اسپند و آیت الکرسی؟ فقط همین که تو باشی بلا ز من دور است
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یاد می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم اکنون که پیدا کرده ام، بنشین تماشایت کنم
خبر رسیده موثق که انحنای لبت هزار کشته و مجروح در به در دارد
به قدری دوستت دارم که قدرش را نمی دانم به تن چون روح می مانی، بمانی زنده می مانم
هیچ می دانی چرا جان را نثارت می کنم؟ تا یقین گردد تو را می خواهم از جان بیشتر
من از تمام جهان ذره ای نمیخواهم همین بس است برایم که "دوستت دارم"
تویی تویی به خدا ، جان و عمر و هستی من بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام
هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد
لکنت می اندازد نگاهت در زبانم دردت به جا... دردت به جا... دردت به جانم...
کاش میشد بار دیگر در دلت ساکن شوم راستی در آن حوالی خانه پیدا میشود
چه کسی گفته که مستی فقط از جامِ شراب است؟ من از میخانه چشمان تو هر لحظه خرابم
چشمان نجیب تو،چون گوهر نایاب است نقش غزلی زیبا در خاتم یک قاب است
من و توان بدون تو زیستن؟هرگز! تو دور باش تو کمرنگ باش اما باش
به روی دفترم بنویس مشق عشق را هر شب و با خودکار قرمز پای مشق عشق امضا کن
می نویسم که در این سالِ پُر از قحطیِ عشق گرچه کمیاب،ولی عشقِ فراوان منی