نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی دلم بی تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
ای جان جان جانم تو جان جان جانی بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
در دستورِ زبان جان یک بخش است آن هم فدایِ تُ
عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود، او که از جان خودت دوست ترش میداری
من همه هیچ و تو همه جانی
دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمیدانم
منشین با دو سه ابله ، که بمانی ز چنین ره تو ز مردان خدا جو ، صفتِ جان و جهان را
عشق تو امید بخش جان من است
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت جانم بسوختی و به جان دوست دارمت
شده جان بدهی جان ندهد؟ دل بدهی،دل بکند؟
بوسههارابهجانمنانداز مرداینجنگتنبهتنهستم!
اسمش را گذاشته ام جانِ دل یعنی هم جان است و هم دل کار ما از عشق گذشته یعنی هنوز برای احساسمان اسمی پیدا نشده عجالتاً مال هم دیگر صدایمان کنید!
بابا برای نان جان داد حالا فرزند برای نان جان داد
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
جان و جهانِ ما شده کیست به او خبر دهد .
جان در قدمش کنم که آرام دل است...
جان را ارزانی دارمت عمر شدن را بلدی
ما برایش جان فدا کردیم و او با طعنه گفت: چیز دندان گیرِ مرغوبی نداری بیشتر؟
دَر مَن بِدَمی مَن زِنده شَوَم یِک جان چه بُوَد صَد جانِ مَنی...
به هوایی که دهد مژده تو جان بدهم
هم شاه منی هم جان منی
مرهم جان من تویی